يکشنبه ۲ دی
امان از این دخترهای زرنگ
ارسال شده توسط ستار کعبی /وفا در تاریخ : شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲ ۱۳:۵۹
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۲ | نظرات : ۱۴
|
|
امان از این دخترهای زرنگ
عاقبت دروغگویی
ماجرا از روزی شروع شد که این دوست زرنگ ما آرش خان، دختر مولتی میلیاردری را پیدا کرد و تصمیم گرفت هرجور شده باهاش ازدواج کند. هرچقدر هم که ما گفتیم: «آرش جون! دلبندم! این دختر رو چه به تو؟» ولی کو گوش شنوا؟ مرغ آرش، یک پا داشت. دردسرتان ندهم! دوست ما هی میرفت جلسات خواستگاری، خوراکیهای گرانقیمت نوش جان میکرد و مینشست به فک زدن با این دختر خانم. از قرار معلوم در خلال همین صحبتها بود که متوجه شد دختر مورد نظر از آن رمانتیکهاست و برای خودش دفتر خاطراتی دارد و از خودش دلنوشته میسازد و از این حرفهای صدتا یک غاز! آرش نابغه هم برای اینکه کم نیاورد، به دختر خانم پز داده بود که: « چه جالب! اتفاقا منم یه دفتر خاطره دارم که توش خاطرات 5 سال از زندگیم رو نوشتم. با کلی شعر و دانوشته. انقده باحاله.» خلاصه اینقدر از دفتر خاطرهی خیالیاش تعریف کرده بود که دختر خانم، یک دل نه صد دل، عاشق آن شده بود و اصلا شرط ادامهی جلسات را منوط کرده بود به دیدن دفتر آرش تا از طریق آن متوجه شود چقدر با هم تفاهم دارند!
آقا! یک روز دیدم آرش با لب و لوچهی آویزان پیش من آمده و تقاضای کمک فوری دارد! ما هم که خراب رفاقت! یک سررسید برداشتیم و دو نفری در آن شروع کردیم به نوشتن خاطرات مثلا قدیمی. من که دستی بر قلم داشتم به مدد همهی شاعران و نویسندگان مرده و زنده، اشعار و دلنوشتههای زیبا برای دفتر پیدا کردم و آرش هم وظیفهی نوشتن متون را به عهده گرفت. یک کار سخت دیگر من، قدیمی جلوه دادن دفتر بود. ۱۰ جور خودکار با رنگهای مختلف برای آرش فراهم کرده بودم. پوست پرتقال میمالیدم به بعضی برگهای دفتر تاریخی. چای می ریختم روی صفحاتش و برگ گلهای مختلف را جابجا،لای برگههایش میگذاشتم تا مثلا نشان بدهم چه دوست اهل دلی دارم. بخش محتوایی دفتر هم که بعدهی آرش بود و مدام در خاطرات روزانهاش، خودش را خوب نشان میداد و تاکید داشت اصلا دنبال مادیات نیست و در زندگی فقط انسانیت افراد برایش اهمیت دارد و ...
تا اینکه بالاخره قرار بعدی خواستگاری گذاشته شد و آرش، خوشحال و خندان و دفتر بدست در حضور دختر حاضر شد. دفتر را با لبخندی ملیح و دودستی به همسر آیندهاش تقدیم کرد و آن دختر بس زرنگ، بمحض دیدن دفتر آن را دو مشتی بر فرق سر آرش کوبیده و هوار کشید: «منو چی فرض کردی؟ تو ۵ ساله داری تو این خاطره مینویسی؟ تو سالنامهی 1392؟» و اینگونه بود که عاقبت دروغگویی آرش سر به رسوایی گذاشت!
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۹۸۴ در تاریخ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۲ ۱۳:۵۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.