نوشته:خالدبایزیدی(دلیر)
«خاطره تولد»
هنگامیکه زاده شدم.مادرم کتابی کهنه وزردمانندراروی بالش ام نهادتامباداجن هامراباخودببرند.هرشب می آمدواز
افسانه های آن کتاب برایم می گفت تاجن هایارای مقابله بامن رانداشته باشندوگوش هایم سرشارازسکوت شوند.
..چنان حالتی به من دست داده بودکه حتی ازسایه ی گهواره ام می ترسیدم.هروقت پلکهایم راروی هم میگذاشتم
خواب های ترسناک می دیدم ماروعقرب گهواره ام رالانه خودمی ساختندوجن هاکشان...کشان مراباخودمی بردند.
گاه به گاه جیغ می زدم عرق سردی تمام بدنم رافرامی گرفت...مادرم هاوار...هاوار...یاحضرت غوث یاحضرت غوث..
کودکم رابردند...می آمدوتادم دمای صبح نگهبانی ام می دادوازافسانه های آن کتاب برایم می گفت.صبح زودنیز
آماده ام می کردوباعجله دست رنج پدرم راکه ازطلوع صبح تاشب هنگام درمعدن سنگ کارمی کرد.برمی داشت و به همراه یک حلبی پنیروکره ی محلی برای شیخ وملای مسجدویاخانقاه محله مان می بردتااینکه دعایی برایم
بنویسندوبیش ازاین ماروعقرب گهواره ام رالانه خودسازندوجن ها کشان...کشان...مراباخودنبرند...هنگامیکه به
یقه ام نگاه می کردم که چون برگ های درخت انواع دعابه آن آویزان شده اند.وپدرم رابه خاطرمی آوردم .اشک درچشمانم حلقه می بست که آه!...چقدردست رنج وزحمت طاقت فرساوعرق جبین پدرم به جیب شیخ وملای
محله مان رفته است.