پنجشنبه ۱ آذر
داستان بلند جنگ...قسمت دوم
ارسال شده توسط محبوبه زیدی (ماه پوپک) در تاریخ : جمعه ۲۸ تير ۱۳۹۲ ۰۵:۱۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۸۹ | نظرات : ۲۰
|
|
ترس وقتی وجود آدم و میگیره ...که کجای این عالم هستی وچی میخوای وداری کجا میری...
چشم به چشم های خسته ورنگ زرد اون داشتم و یادم افتاد که یه شب وکامل باید بالای سرش بمونم..و بعد با خودم مثل همیشه فک کردم باید از این شب بیداری و سکوت اوج استفاده رو بکنم و نذارم بهم سخت بگذره..
اون موقعه که دا رو بردن و من و گگ غلام رضا رو جا گذاشتن و من هی گریه کردم وداد وبیداد ...وهر چه بیشتر تقلا کردم کمتر بهم توجه کردن..ودا سوار بر اسبی و بوه دست از افسار اسب گرفته وتمام مردم آبادی سر شاه راه اصلی آبادی که فقط کوره راهی بود ایستاده بودن برای بدرقه دا ... ودا بی حال روی اسب افتاده بود و درست یادمه که پاهاش و از زیر شکم اسب بهم بسته بودند تا نیفته..
خیره بانو با یه دستش محکم من وگرفته بود ...وبا دست دیگه غلام رضا رو که دوسالی از من کوچکتر بود .. ومن چنان زار میزدم که دل سنگ و آب می کردم و اون وقت فقط پنج سالم بود..و دل زار و زمین رو به دنبال دا کباب کردم...همه گریه میکردن و انگار دا دیگه هیچ وقت بر نمی گشت...
عباس چشاش و بلند کرد ..تکونی به خودش داد و از ته دلش نالید ..من دستش و گر فتم..دادش خوبی ماشاالله خوبی..خونت و عوض کردن ...تو باید زودتر دیالیز میکردی...
فقط دستمو فشرد واشک از گوشه ی چشمش جاری شد...
سالها بود از این درد لعنی رنج میبرد...درد سالهایی بود که بوه اون رادیو چرم روی سینه اش می ذاشت ومرتب موج عوض میکرد..واشک از چشاش مثل بارون میبارید که پسر نوچشمش ..عزیز دلش الان سه سال ونیم بود از آبادی زده بود به شهر ونیومده بود ومی گفتن تهرانه..بعضی وقتها خبری راست یا دروغ ازش می اومد ..
تنها فامیل ما توی شهر عمو درویش علی بود که اون هم پنج سالی میشد از آبادی رفته بود وتوی خرم آباد ساکن شده بود ...و تابستون ها میومدن با دو پسرش ودخترش که همه میگفتن قشنگه..ومن نمی دونستم باید دوسش داشته باشم یا نه..
بعد خبر میاوردن عباس یکی دو بار اومده به اونا سر زده وگفته تهرانم ودرس می خونم ومی خوام برا خودم کسی بشم..
بعد بوه کمی آروم میگرفت...از عمو حالش و میپرسید عمو میگفت مثل دیونه ها شده پسر نو چیمت.. موهاش اومدن وز وفرفری..مثل قابلمه ای رو سرشن..کت شلوار بیتل میپوشه وبوی عطرش سر آدم ومیبره...
بوه فقط خوشحال میشد که زنده ومی خندید ومیگفت از پسرای تو که بهتره..تو به فکر علی باش ..
بعد دوباره دلش میگرفت و گریه اش و پنهونی میشد دید..در سکوت غرورش پیش برادر کوچکترش...می پرسید نگفت کی میاد آبادی؟؟
عمو گفت میگم دیوونه خوب قبول نمیکنی ..نامزد دسته گلش و این جا گذاشته و معلوم نیست اونجا می خواد چه بلایی سر خودش بیاره..
منور اون دختر بالا بلند آبادی که هیچ وقت زن دادش من نشد...
دستامو فشار می داد عباس ..باد خنکی از کولر گازی بالای سر می وزید ویک لحظه احساس سرما بهش دست داد ..پا شد نیم خیز...سرم دستش اذیتش میکرد..من که دوره ای از این تزریقات دیده بودم...به انژیوکت دستش اشاره کردم وکمی باز و بسته کردم پیچ اون و ...وگفتم الان قطع میشه تکون نخور ..نگاه داره می ره..باید درد وامشب تحمل کنی به امید خدا فردا بهتر میشی..اما عباس فقط بی قرار بود.. مثل وقتی که موج رادیو روی سینه بوه بی قراری میکرد...وبوه هی اشک میریخت ومن خیلی نزدیک تر از همیشه به اون بودم و رو سرم و بوس می کرد ومیگفت برای داداشت دعا کن..گفتم مگه چی شده..گفته روله تظاهراته..تهران تظاهراته...آدم میکشه شاه..شایدخدای نکرده الان عباس و هم کشتن..بی قرار تر میشد...با این جمله..چون هیچ کاری از دستش
نمی ومد..چقدر دلم براش میسوخت..
گفتم چرا شاه آدم می کشه..مگه همیشه نمیگی شاه آدم خوبیه..
دخترم تو کوچیکی ونمیدونی..انقدر نپرس وفقط دعا کن نره ..عباس نره تظاهرات..
من لرز میگرفتم وصدای موج رادیو چرمی اذیتم میکرد...زیر لب بخاطر بوه دعا می کردم ...وفقط به خاطر بوه..چون دا همش میگفت عباس برادر شما نیست اگه بود این پیرمرد وتنها نمی ذاشت ونمی رفت..من کمی به حرفای دا شک داشتم اما بیشتر شون و هم باور داشتم ..چون خیره بانو که دختر عمه بوه بود می گفت دا بدش از عباس میاد از شکم خودش که نیست و زن بابا کجا میتونه مهربون باشه....
دا الان کجاه ؟ من دلم براش تنگ شده بودوزیر پتو هی گریه میکردم براش بی صدا..مبادا کسی بشنوه وبیدار بشه.. ...صبح زود رفته بودن و روی اسبی که بهش اعتمادی نبود..بوه می گفت اسب دیوونه ایی..قابل اعتماد نیست...هر لحظه ممکنه رم کنه.. الان شب بود تاریک وسکوت..
نمی دونم چرا امشب آبادی انقدر ساکت بود انگار همه غمگین بودن.. شاید هم همه مرده بودن بعد از رفتن دا..تنها فانوسی گوشه اتاق ریپ ریپ میزد وهمه خواب بودن یا خودشون به خواب زده بودن به جزمن..که باید بیشتر فکر میکردم..
درجه کولر و کم کر دم الان عباس خوابش گر فته بود سرم تموم شد ..آروم بستمش..بیدار نشه.. ...
یواش رفتم رادیو رو از بغل بوه که الان به خواب عمیقی رفته بود بیرون کشیدم وپتو رو روش کشیدم..پای فانوس و کم کردم ...دقیق به ظاهر رادیو نگاه کردم..راستی این آدما که توی رادیوان چطور حرف میزنن...راستی اگه بزارمش توی آب خفه میشن..یه دفعه قابلمه بزرگ آب چشممو زد ..ناگهان رفتم سمتش..بی صدا..فقط صدای رادیو می اومد..در قابلمه رو برداشتم..به بوه نگاه کردم ..خواب خواب بود..دا هم خواب بود ..دادش غلام رضا زیر چشم داشت نگام می کرد..بهش اشاره کردم..هیسسسسسسسسسس..اون فقط نیم لبخندی زد ..پیس کرده بود زیر پتو..وفقط چشاش از زیر پتو پیدا بود....با دو دست رادیو رو فروکردم توی قابلمه بزرگ آب...قل قل قل قل حباب بیرون میومد..نمیرفت زیر آب.. ..هی روی آب میموند..با کینه فشارش داد م..از اون ته کمی صداش ا ومد بعد یواش یواش خفه شد..برای همیشه..
آستین لباسم خیس شده بود...جسد رادیو واقعا سنگین بود..نمی دونم چرا لرزم گرفت...الان اون کسی که هی یکریز حرف میزد..کجاست؟ترسیدم..یعنی من کشتمش...؟ترس.. شب.. لرز...من اولین آدم زندگیمو کشتم..؟باورم نمیشه..من کشتمش..؟ چرا هیچ صدایی ازش در نمیاد این رادیو چرمی ...چرا..؟..ترس از فردا ...وبوه...دادش غلام رضا زیر چشمی داشت نگام میکرد...
با احترام ادامه دارد...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۸۵۶ در تاریخ جمعه ۲۸ تير ۱۳۹۲ ۰۵:۱۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.