سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 5 دی 1403
  • روز ملي ايمني در برابر زلزله
25 جمادى الثانية 1446
    Wednesday 25 Dec 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      چهارشنبه ۵ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      افسانه ی شاهمراد
      ارسال شده توسط

      علیرضا امیرخیزی

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۴۷
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۳۰ | نظرات : ۲۹

       
      افسانه ی شاهمراد
       
       
      شاهمراد  و زنش بچه دار نمی شدند !
      شاهمراد هم مشکل را از طرف زنش می دانست و او را اذیت میکرد !
      آزار دادن زن  سیر صعودی داشت وکتکهای روزمره هم زن را سخت جان تر کرده بود . پس شاهمراد او را مجبور کرد که برود کار کند و گرنه گرسنه خواهد ماند . زن هم رفت  و به شغل مادر بزرگش روی آورد و شد مامای  ده کوره شان . شاهمراد هم که دید زنش نان آوری می کند  ، دیگر سر کار نرفت و نشست در خانه ، بیخ دل زنش  ،  چپق کشید و تن پروری پیشه کرد . و همین هم باعث شد  که بیشتر و بیشتر بهانه گیری کرده و به زن گیر بدهد . از آن طرف هم زن که میدید همه ی کارها با اوست و  حتا شکم شوهر تنه لش خود را هم باید سیر کند ، کم کم زبان اعتراض میگشود و گاهگداری  زیر لب غر میزد . تا اینکه یک بار شاهمراد غر زدن زنش را دید و استکان  چای را پرت کرد به کمر زن :
      • ماده الاغ پر رو حالا دیگه زبان در آوردی برام ؟؟؟!!     
      اما زنش فرار کرد و رفت مسجد نماز خواند و سرنماز هم قسم خورد که انتقام یک عمرحقارت و کتک خوردن  را از شاهمراد بگیرد !
      *
      زن متوجه شده بود  که شاهمراد به خاطر کار نکردن و تنبلی ، هر روز بیش از پیش چاق شده و شکمش هم روز بروز در حال بزرگ شدن است ....پس شروع کرد برای هر شب ، آبگوشت و کوفته تبریزی بار گذاشتن !
      به مردش احترام فراوان  گذاشته و برایش غذای چند برابر از قبل میکشید و لحاف و تشک را هم همان کنار سفره پهن میکرد تا شاهمراد شام را خورده و همانجا هم چپقش را کشیده و پارچی آب هم که خورد ، سر بر بالش بگذارد !
      تا اینکه روزی رسید که با تعجب و مهربانی و لبخندی ملایم دست برشکم شوهرش کشیده و گفت :
      - خدا مرگم بده شاهمراد ! این چه وضعشه ؟؟ تو شکمت مثل زنای حامله شده !!! 
      مرد ! نکنه حامله شده باشی ؟!!!
      شاهمراد هم زد زیر خنده و سیلی ملایم و خوشایندی به صورت زن کشید که:
      - خاک بر سر مثل تو قابله ای بکنند !!! آخه کدام مردی زاییده که من دومیش باشم ؟؟!!
      - باور کن شاهمراد جان راست میگم !  شکم تو مثل همین زنهایی ست که من هر روز بهشان سر میزنم و دوا درمانشان  میدم .
      روزها گذشت و زن گفت و گفت و گفت ....تا شاهمراد باور کرد که حامله شده است !!
      - زن ! تو را روح پدرت به هیچکس نگی هااااا  !
      - باشه من نمیگم ولی تو هم دیگه از خونه بیرون نیا تا این بچه بدنیا بیاد و بعد ببینیم چی میشه !!! و الا آبرومون میره !!
      و شاهمراد هم دیگه خانه نشین مطلق شد وتحرکش کمتر شده و شکمش بیشتر بالا آمد !
      زن هم رفت همه جا چو انداخت که شاهمراد حامله شده ! شاهمراد بخت برگشته هم دیگه تو حیاط هم نرفت تا مردم از پشت دیوار نبینندش . اوفقط  در اتاق می نشست وبدین ترتیب  تحرکش باز هم کمتر شده و آبگوشت و کوفته های شبانه هم شکم شاهمراد را بیشتر بالا می آوردند !
      *
      دم دمای صبح شاهمراد از خواب پرید و  دید  زنش بر سر خودش میکوبد که :
      • دیدی خاک عالم به سرم شد ؟؟!!! بلند شو مرد ! بلند شود که تو یک دختر زاییدی !
      شاهمراد هم بلند شد ودر حالیکه منگ بود لحاف را کنار زد و  دید که  یک نوزاد خیس و خونین لای پاهایش افتاده .
      - چکار کنم زن ؟؟؟ چه خاکی بر سرم بریزم ؟؟؟
      - تو کاریت نباشه . تو برو حموم ! منم میرم بچه رو بدم یکی بزرگ کنه !
      - باشه ولی تو را جان شاهمراد به کسی نگی و کسی با خبر نشه هاااا  !!
      شاهمراد رفت حمام و زن هم بچه را برداشت برد و داد به  زن جوان گریان چند خانه آنورتر که بچه را زاییده و ماما هم به بهانه اینکه بچه باید کمی هوا بخورد و گرنه میمیرد ، او را همانطور خیس و خونی لای پارچه ای پیچیده و برداشته وبعد هم  لای پاهای شوهرش انداخته بود .
      سپس زن به خانه برگشته و شیشه داروی خواب آورمانده از دیشب  را به چاه انداخته و رفت دم قهوه خانه روستا جار زد که :
      ای وای مردم ! بیایید که خانه خراب شدم !! شاهمراد امروز یک بچه مرده زاییده ! اینم بچه  که میبرم چالش کنم !!
      بعد هم جفت آن یکی  نوزاد را از لای یک کهنه  به عنوان بچه ی مرده  نشان داده و  بر سر خود زنان ،سر به طرف قبرستان گذاشت تا چالش کند ! .
      ولی تا او برگردد به خانه و شاهمراد هم از حمام در بیاید ...مردم ریختند پشت در و دیوار خانه ی شاهمراد و پچ پچ ها و خنده ها به فریاد و استهزا تبدیل شده و سر به آسمان گذاشت :
      - هان شاهمراد !! ؟؟ دو قلو زاییدی ؟؟؟!!!
      - نه بابا سه قلو بوده ...هاهاهاااا ...
      - چندتاشون پسر بوده شاهمراد ؟؟؟ !!!!
      و شاهمراد بیچاره هم از حمام که بیرون آمد لباسهاشو پوشید و خودش را خشک نکرده پا گذاشت به بیرون وسرش را پایین انداخت و از میان مردمی که او را مسخره میکردند فرار کرد و  سر گذاشت به بیابان !
      *
      25 سال گذشت  و شاهمراد هم بعد از عمری  تنهایی و کارگری در شهر ،  دلش هوای آبادی کرد . با خودش فکر کرد که الان دیگر نسل عوض شده و مردم هم لابد فراموش کرده اند . پس بار و بنه را بست و سوار اتوبوس شد و رفت طرف  روستایشان . از اتوبوس که پیاده شد تا برسد به روستا باید یکی دوساعتی را در بین کشتزارها  پیاده طی میکرد . بعد از اینهمه سال کارگری اندامش  مناسبتر و قدرتش بهتر از دوران تبنلیش شده بود . در راه داشت آواز میخواند و بوی گلهای صحرایی و نسیم گندمزارها و هوای پاک را به اعماق وجودش راه می داد  که ناگهان صدای داد و فریادی شنید . جلو رفت و دو جوان کشاورز را دید که با هم دست به یقه شده اند و الان است که بیلهای در دستشان را بر سر و روی هم بکوبیند . فوری جلو دویده و آنها را از هم جدا کرده و دشنامهایشان را نیز ساکت کرد :
      - چی شده ؟ برای چی دارید دعوا میکنید ؟
      - این داره زمین منو بیل میزنه ؟؟!!
      - زمین تو ؟؟ کی میگه این حرفو ؟؟ این زمین مال خودمه و هر کار دوست دارم باهاش میکنم .
      - تو غلط میکنی ! اینجا مال بابای منه !!
      شاهمراد میانجی میشود :
      - خوب بابا جان اینکه مشکلی ندارد . مگر شما سند ندارید برای این زمین ؟؟
      - سند ؟؟ چرا که نداریم . من کاغذ دارم که درست سال بعد از  سالی که شاهمراد بچه زاییده ، پدر من این زمین را از پدر وی خریده و....
      ناگهان دو جوان سکوت کردند!! آنها به یکباره متوجه مرد غریبه شدند که  در حالیکه بر سر و روی خود میزند ،برگشته  به طرف جاده فرار کرده و داد میزند :
       
      - فراموش کرده اند ؟؟ فراموش کرده اند ؟؟ آره جان خودت !!
      تازه مبدا تاریخ شده !!!
       
      15/3/1392
       
      ------------------------  
       
       این داستان ، برگرفته از فولکلور و ادبیات شفاهی  آذربایجان است که بنده از پدرم به یادگار دارم . اصل داستان را سالها پیش از پدرم  شنیده ام ولی پردازش و جزئیات آن حاصل ذهن خودم می باشد .  و اینکه این داستان آیا قبلا در جای دیگری نیز به نگارش در آمده و شکل آن چگونه باشد ، از آن بی خبرم .
       و همچنین امکان دارد که به دلیل شفاهی بودن آن ، نقل قولهای متفاوتی از آن وجود داشته باشد .
      البته این داستان را قبلا در سایت میانالی به شکل خلاصه کامنت  نوشته بودم .
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۷۰ در تاریخ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      2