سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 25 فروردين 1404
  • روز بزرگداشت عطار نيشابوري
16 شوال 1446
    Monday 14 Apr 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      هر كه كسي را در گناهي رسوا كند چنان است كه آن گناه را خود كرده است و هر كه مؤمني را به چيزي سرزنش كند از دنيا نرود تا آن را خود بكند.حضرت محمد (ص)

      دوشنبه ۲۵ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      افسانه ی شاهمراد
      ارسال شده توسط

      علیرضا امیرخیزی

      در تاریخ : پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۴۷
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۱۴۰ | نظرات : ۲۹

       
      افسانه ی شاهمراد
       
       
      شاهمراد  و زنش بچه دار نمی شدند !
      شاهمراد هم مشکل را از طرف زنش می دانست و او را اذیت میکرد !
      آزار دادن زن  سیر صعودی داشت وکتکهای روزمره هم زن را سخت جان تر کرده بود . پس شاهمراد او را مجبور کرد که برود کار کند و گرنه گرسنه خواهد ماند . زن هم رفت  و به شغل مادر بزرگش روی آورد و شد مامای  ده کوره شان . شاهمراد هم که دید زنش نان آوری می کند  ، دیگر سر کار نرفت و نشست در خانه ، بیخ دل زنش  ،  چپق کشید و تن پروری پیشه کرد . و همین هم باعث شد  که بیشتر و بیشتر بهانه گیری کرده و به زن گیر بدهد . از آن طرف هم زن که میدید همه ی کارها با اوست و  حتا شکم شوهر تنه لش خود را هم باید سیر کند ، کم کم زبان اعتراض میگشود و گاهگداری  زیر لب غر میزد . تا اینکه یک بار شاهمراد غر زدن زنش را دید و استکان  چای را پرت کرد به کمر زن :
      • ماده الاغ پر رو حالا دیگه زبان در آوردی برام ؟؟؟!!     
      اما زنش فرار کرد و رفت مسجد نماز خواند و سرنماز هم قسم خورد که انتقام یک عمرحقارت و کتک خوردن  را از شاهمراد بگیرد !
      *
      زن متوجه شده بود  که شاهمراد به خاطر کار نکردن و تنبلی ، هر روز بیش از پیش چاق شده و شکمش هم روز بروز در حال بزرگ شدن است ....پس شروع کرد برای هر شب ، آبگوشت و کوفته تبریزی بار گذاشتن !
      به مردش احترام فراوان  گذاشته و برایش غذای چند برابر از قبل میکشید و لحاف و تشک را هم همان کنار سفره پهن میکرد تا شاهمراد شام را خورده و همانجا هم چپقش را کشیده و پارچی آب هم که خورد ، سر بر بالش بگذارد !
      تا اینکه روزی رسید که با تعجب و مهربانی و لبخندی ملایم دست برشکم شوهرش کشیده و گفت :
      - خدا مرگم بده شاهمراد ! این چه وضعشه ؟؟ تو شکمت مثل زنای حامله شده !!! 
      مرد ! نکنه حامله شده باشی ؟!!!
      شاهمراد هم زد زیر خنده و سیلی ملایم و خوشایندی به صورت زن کشید که:
      - خاک بر سر مثل تو قابله ای بکنند !!! آخه کدام مردی زاییده که من دومیش باشم ؟؟!!
      - باور کن شاهمراد جان راست میگم !  شکم تو مثل همین زنهایی ست که من هر روز بهشان سر میزنم و دوا درمانشان  میدم .
      روزها گذشت و زن گفت و گفت و گفت ....تا شاهمراد باور کرد که حامله شده است !!
      - زن ! تو را روح پدرت به هیچکس نگی هااااا  !
      - باشه من نمیگم ولی تو هم دیگه از خونه بیرون نیا تا این بچه بدنیا بیاد و بعد ببینیم چی میشه !!! و الا آبرومون میره !!
      و شاهمراد هم دیگه خانه نشین مطلق شد وتحرکش کمتر شده و شکمش بیشتر بالا آمد !
      زن هم رفت همه جا چو انداخت که شاهمراد حامله شده ! شاهمراد بخت برگشته هم دیگه تو حیاط هم نرفت تا مردم از پشت دیوار نبینندش . اوفقط  در اتاق می نشست وبدین ترتیب  تحرکش باز هم کمتر شده و آبگوشت و کوفته های شبانه هم شکم شاهمراد را بیشتر بالا می آوردند !
      *
      دم دمای صبح شاهمراد از خواب پرید و  دید  زنش بر سر خودش میکوبد که :
      • دیدی خاک عالم به سرم شد ؟؟!!! بلند شو مرد ! بلند شود که تو یک دختر زاییدی !
      شاهمراد هم بلند شد ودر حالیکه منگ بود لحاف را کنار زد و  دید که  یک نوزاد خیس و خونین لای پاهایش افتاده .
      - چکار کنم زن ؟؟؟ چه خاکی بر سرم بریزم ؟؟؟
      - تو کاریت نباشه . تو برو حموم ! منم میرم بچه رو بدم یکی بزرگ کنه !
      - باشه ولی تو را جان شاهمراد به کسی نگی و کسی با خبر نشه هاااا  !!
      شاهمراد رفت حمام و زن هم بچه را برداشت برد و داد به  زن جوان گریان چند خانه آنورتر که بچه را زاییده و ماما هم به بهانه اینکه بچه باید کمی هوا بخورد و گرنه میمیرد ، او را همانطور خیس و خونی لای پارچه ای پیچیده و برداشته وبعد هم  لای پاهای شوهرش انداخته بود .
      سپس زن به خانه برگشته و شیشه داروی خواب آورمانده از دیشب  را به چاه انداخته و رفت دم قهوه خانه روستا جار زد که :
      ای وای مردم ! بیایید که خانه خراب شدم !! شاهمراد امروز یک بچه مرده زاییده ! اینم بچه  که میبرم چالش کنم !!
      بعد هم جفت آن یکی  نوزاد را از لای یک کهنه  به عنوان بچه ی مرده  نشان داده و  بر سر خود زنان ،سر به طرف قبرستان گذاشت تا چالش کند ! .
      ولی تا او برگردد به خانه و شاهمراد هم از حمام در بیاید ...مردم ریختند پشت در و دیوار خانه ی شاهمراد و پچ پچ ها و خنده ها به فریاد و استهزا تبدیل شده و سر به آسمان گذاشت :
      - هان شاهمراد !! ؟؟ دو قلو زاییدی ؟؟؟!!!
      - نه بابا سه قلو بوده ...هاهاهاااا ...
      - چندتاشون پسر بوده شاهمراد ؟؟؟ !!!!
      و شاهمراد بیچاره هم از حمام که بیرون آمد لباسهاشو پوشید و خودش را خشک نکرده پا گذاشت به بیرون وسرش را پایین انداخت و از میان مردمی که او را مسخره میکردند فرار کرد و  سر گذاشت به بیابان !
      *
      25 سال گذشت  و شاهمراد هم بعد از عمری  تنهایی و کارگری در شهر ،  دلش هوای آبادی کرد . با خودش فکر کرد که الان دیگر نسل عوض شده و مردم هم لابد فراموش کرده اند . پس بار و بنه را بست و سوار اتوبوس شد و رفت طرف  روستایشان . از اتوبوس که پیاده شد تا برسد به روستا باید یکی دوساعتی را در بین کشتزارها  پیاده طی میکرد . بعد از اینهمه سال کارگری اندامش  مناسبتر و قدرتش بهتر از دوران تبنلیش شده بود . در راه داشت آواز میخواند و بوی گلهای صحرایی و نسیم گندمزارها و هوای پاک را به اعماق وجودش راه می داد  که ناگهان صدای داد و فریادی شنید . جلو رفت و دو جوان کشاورز را دید که با هم دست به یقه شده اند و الان است که بیلهای در دستشان را بر سر و روی هم بکوبیند . فوری جلو دویده و آنها را از هم جدا کرده و دشنامهایشان را نیز ساکت کرد :
      - چی شده ؟ برای چی دارید دعوا میکنید ؟
      - این داره زمین منو بیل میزنه ؟؟!!
      - زمین تو ؟؟ کی میگه این حرفو ؟؟ این زمین مال خودمه و هر کار دوست دارم باهاش میکنم .
      - تو غلط میکنی ! اینجا مال بابای منه !!
      شاهمراد میانجی میشود :
      - خوب بابا جان اینکه مشکلی ندارد . مگر شما سند ندارید برای این زمین ؟؟
      - سند ؟؟ چرا که نداریم . من کاغذ دارم که درست سال بعد از  سالی که شاهمراد بچه زاییده ، پدر من این زمین را از پدر وی خریده و....
      ناگهان دو جوان سکوت کردند!! آنها به یکباره متوجه مرد غریبه شدند که  در حالیکه بر سر و روی خود میزند ،برگشته  به طرف جاده فرار کرده و داد میزند :
       
      - فراموش کرده اند ؟؟ فراموش کرده اند ؟؟ آره جان خودت !!
      تازه مبدا تاریخ شده !!!
       
      15/3/1392
       
      ------------------------  
       
       این داستان ، برگرفته از فولکلور و ادبیات شفاهی  آذربایجان است که بنده از پدرم به یادگار دارم . اصل داستان را سالها پیش از پدرم  شنیده ام ولی پردازش و جزئیات آن حاصل ذهن خودم می باشد .  و اینکه این داستان آیا قبلا در جای دیگری نیز به نگارش در آمده و شکل آن چگونه باشد ، از آن بی خبرم .
       و همچنین امکان دارد که به دلیل شفاهی بودن آن ، نقل قولهای متفاوتی از آن وجود داشته باشد .
      البته این داستان را قبلا در سایت میانالی به شکل خلاصه کامنت  نوشته بودم .
       
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۷۰ در تاریخ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲ ۱۴:۴۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      معصومه خدابنده

      ما که رسوای زمینیم چه حسرت که شبی ا مشت تمان پیش اهالی زمان وا بشود
      المیرا قربانی

      نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار اا چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
      سیده نسترن طالب زاده

      س با واژه های کاری میکرد کنده کاری ااا بر روح نازک من ااا الواح ماندگاری اااا چون دارکوب میکاشت بر گوشه دل من ااا از شوق از تپیدن از عشق یادگاری ااا از شب عبور میداد سررشته های نوری ااا با ناوک نگاهش میکرد زرنگاری اا گفتم تو را چه حاصل زین رنجهای بیگنج ااا گفتا که میتراشم هر لحظه ای نگاری اااا از شادروان دکتر روحانی ااا تقدیم به پادشاهان سرزمین معنی ااا معلمان و اساتید بزرگوار ااا با مهر دوصدچندان
      شاهزاده خانوم

      ا گفتم چشاتو وانکن دنیا پراز گرگه ااا گفتم چشاتو وا نکن دنیا که دنیا نیس ااا رو ابر و باد و موج و دریا خونه باید ساخت ااا این خاک خنجرخورده دیگه خونه ی ما نیس
      محمد رضا خوشرو (مریخ)

      وکجایِ این شبِ تیره بیاویزم بیاویزم قبایِ ژنده خود را قبایِ ژنده خود را

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1