کمال رستمعلی
آقای "کمال رستمعلی"؛ شاعر و فعال سیاسی مازندرانی، است.
وی از کارکنان استانداری مازندران و در کارنامهی شغلی خود فرمانداری شهرستان سوادکوهشمالی، مدیرکلی روابطعمومی و امور بینالملل استانداری مازندران، رئیس دفتر مجمع نمایندگان مازندران و فرمانداری جویبار را دارد.
وی در هستهی گزینش و دفتر روستایی استانداری، شهرداری ساری و کمیسیون قاچاق کالا و ارز و شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر و کارگروه اجتماعی فرمانداری ساری، و مدیریت منابع انسانی در شرکتهای تابع شستا، نیز دارای سوابق و تجربیات کاری است.
رستمعلی علاقهمند به شعر و عرفان و تفکر است و از این بابت نیز چهرهای شناخته شده و از سخنرانان مناسبتهای مذهبی و ایام خاص در مازندران است.
وی همچنین یادداشتنویس قهاری است و یادداشتهای انتقادی زیادی از او در صفحات مجازی به چشم میخورد.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
فرشتهها نمیروند
نمیمیرند!
فرشتهها فقط
از شانهای به شانهی دیگرمان کوچ میکنند...
(۲)
زیبای زنبور به شهد وحی!
زیبای بازار زرکوبان!
شکوفه به دامن بریز و بگریز
و سایههامان را به عصر بلند تابستان برسان
زخم را مرهم بگذار به عسل
تا تاول پا به بازار برقصد
تا بچرخد
آسمان به شوق ما
زنبور به شهد ما
تهمت به پیشانی پر شکوفه...
(۳)
آغوشت همیشه گرم بود
چون لانه پرندهلی
پیش از شلیک شبانه شکارچیان...
(۴)
سفر به نام تو تا ذهن شاخه رسيد
سفر كمی نشست و دور شد
كمی ترسيد
سوال زهد فروشان به خانهات در كوفت
ردا كشيد بر سر سوال
از خودش پرسيد
چرا شكوفه نريزيد در كلام درخت؟
چرا پرنده نپاشيد بر ترديد؟
دوباره برف و شكر از سحر به ذهن شاخه رسيد
سفر كمی نشست
دور شد خورشيد.
(۵)
پر از صبح روز تعطيلی
پر از لحظههای آخر سال
راه و كوه و چشمه و شبتاب
دستت از لانهی پرستو پر
رنگ رنگ و خندهای دوری
بیشمار است دل به شوق تو بیتاب...
(۶)
فنجانها
هميشه
كمتر از روزهای تنهايیاند...
(۷)
دو بليت
گذاشتهاند كنار
هميشه برايمان
و لبخندی از پليسی مسن
كه گفتي قبلا خوابش را ديدهای!
دو بار سرخوردن و خندهی مهربان كلاهرنگیها
اضطراب مدام رسيدن
در پيادهرويی پر از بستنی و سنجاقک
پر از سايبان و سلام ناغافل
حلقههای شرمگين و
تبسمی كه هر چه آب میخورد خنک نمیشود!
پيش خدمت سينهاش را جلو میدهد، چشمكی كه
هی! پس كجا بوديد شما اين همه سال؟
نمیشود شمرد كه
چند عرق نشست روی پيشانی روشنت
نمیشود شمرد كه
از ميان چند آدمبرفی كج و كوله
چند بخار دهان
دلم لرزيد و گم شدم!
گوشی را بردار لطفا
هر كجا هستی خودت را برسان
برای همه چيز دير شده.
(۸)
جسم كوچه درد میكند هنوز
و اسم آخری كه بچههای هور
بچههای فكه و طلاييه،
سر به خاک و غرق خون،
در حرير واژه میسپردنش به باد،
میسپردنش به متن نامههای آخرين دعا، آخرين سلام!
كه جسم كوچه درد میكند هنوز،
كه درب خانههای ما
گرچه رنگ و رويشان
سمت و سويشان
فرق میكند،
تمامشان ولی
در هراس كوبشی غريبهاند
در هراس كوبشی كبود و دير سالهاند!
ستارگان تو را به شوق، تو را به شرم
در زمين و آسمان،
صبح و شام،
نشان ِ اشکهای آخرين سلام ِ نامههای ِ سر به خاک میدهند
كه بینشان ِ پرنيان ِ باد، فاطمه!
آشنای سمت و سوی آسمان،
مادر ِ مدار ِ مهربانی ِ مدام، فاطمه!
سوسن ِ صميمي ِ سلام، فاطمه!
ستارگان تو را به شوق، تو را به شرم
به اخگر جهيده در افق
نشان میدهند و صبح
از دعای هر شب تو چادر سپيد میكشد به سر!
كه آب،
از زلال قامتت،
پر به چشمهی غريب كوهسار میكشد مدام، مادرم!
(۹)
تا تو
تكههای دخترت را از زير آوار میكشی بيرون
جامها به سلامتی شيوخ
بالا میرود
چشمهای بهتزدهات
كه بر مچ خونآلود كودكت خيره است
مجال تماشای لبخندهای ديپلماتيک را ندارد
سرت را بالا بگير مادرم
و دستهايت را مشت كن
بگذار خشمت
رقص شمشير شيوخ را
با آن ابليس كراواتی
رسوا كند
سرت را بالا بگير
سواران را بر كرانهی شرقی رودها ببين
و برق چشم جوانانمان را
كه از برق فلاشها
و انعكاس نور بر جامها
پر تلألؤتر است
تا تو آن برهی كوچک و بیگناهت را
در كفن میپيچی
قطعنامهها با خميازههای كشدار صادر میشوند
و سازمان حقوق بشر
از همه میخواهد بگويند «سيب»
تا عكسهای يادگاری بهتری گرفته شود
تا تو ـ مادرم! ـ
مدادرنگیهای طفلت را به سينه میفشاری
شبنشينی امرا هم تمام شده
و لختههای متعفن گوشت
بر تختهای اطلسی خود میافتند
و تا صبح كابوس سوارانی را میـبينند
كه بر كرانههای شرقی رودها
منتظر و بیقرارند...
(۱۰)
دستم كه اين گونه بیمعناست
وقتی ميان موهايت نيست
چشمهايم كه آراماند
خندههايت را وقتی مدام با تشويش به جايی دور خيره میمانی!
پينگپنگ دو رهگذر خستهایم
در عصر كوچك پاركی
كه ابتدا و انتهايش را میشود
دو بار دلگير شد و يک بار خنديد
يك كتاب را كه هرگز نخواندنیاش پشتنويسی كرد
و يک بار شانه بالا انداخت كه لعنتی معلوم نيست آخرش چه میشود!
من اين بازی را هميشه بلد نبودهام
كه راكت را وقتی نبودی به توپهايت زدم
به بوسههايت!
اين گونه كه بیتوام
هميشه كه آنقدر از خوشی باختهام.
(۱۱)
یکی باید خودش را میان شما منفجر کند
سطر سطر شهرکهای متروک را
خاکستری از شگفتی و سوال
بپاشد به بزرگراههای حیفا
یکی باید عطر اساطیری شببوها
بوته بکارت و زیتون و نان را
با جزء جزء گیج گر گرفتهاش
بپیچد به دور موشکی
از سواحل سیلی خورده
در جریان باد
CNN
از نام مرکاوا خوشش میآید
و از نام نیل که مبارک است
آه، سنت آگوستین قدیس!
انگشتهای غسل تعمید ندیده ما
دینامیتهای خدانشناسی هستند
که تالارهای پر نخوت شنبه را
شعلهور خواهند ساخت
موسا
با عمامه مشکی
دستش را از زیر عبا بیرون میآورد
و المنار منور میشود
عصا
به شمال شعبدهبازان میافکند
و اتحادیه عرب شکاف بر میدارد
و CNN شکاف بر میدارد
و سازمان ملل...
سید حسن!
هنهنای* تنها!
بوته شعلهور در بیابان طوی!
سنگفرشهای خاکستری سرد را
با سرنوشت دندانهای خرد شده
با لختههای معظم خون
با اسامی حیران در باد پیچیده
آشنا کن
با سرنوشت عصرهای آرامشی که نیست
با شادمانه جیغ کودکانهای
که در قانا ربوده شد
سید حسن!
ای ترکش مصمم پر سوال!
ای انفجار شریف باروت!
---------
* هنهنا (آلبالوی کوهی) درختچهایست بسیار مقاوم که در مناطق صعبالعبور دامنهی البرز میروید. جایی که هیچ گیاه دیگری یارای روییدن ندارد. و از همین رو همیشه تنهاست. هنهنا برای چوپانان بسیار مقدس و محترم است.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
سروده فرشته های ایشان کوتاه و زیبا و خلاقانه بود .
موفق باشید