(این داستان برداشتی است آزاد از حماسهی جهاد عشایر عرب خوزستان در جنگ جهانی اول)
غروب شده بود و وقت رفتن به خونه بود. صالح باید گوسفندا رو برمیگردوند. رفت کنار رودخونه تا یه سطل آب برداره تا آتیش رو خاموش کنه. تا رسید لب رود، دید که یه سری سرباز با لباسای فرنگی اون طرف اروند وایسادن. اولش گفت: «به من چه؟ حتما دوباره با اون وریا ترکمانچای بستن». ولی یه کم که دقت کرد دید دارن سوار قایق میشن که بیان این ور. تا اینو دید سطلو انداخت زمین و دوید سمت چادرها. اون قدر عجله داشت که گله رو یادش رفت ببره.
+ مرتضی خان! مرتضی خان!
- باز چی شده صالح؟ مگه نگفتی گوسفندا رو میبری چرا؟! گوسفندا کوشن؟!
+ مرتضی خان! انگلیسیا! انگلیسیا!
- تو رو چه به انگلیسیا بچه؟! گوسفندام کجان؟!
+ مرتضی خان! الان رفته بودم لب رود آب بردارم دیدم یه لشکر انگلیسی از اون ور دارن میان این طرف!
- چی میگی صالح؟! مگه ما باهاشون چیکار کردیم که دارن میان اینجا؟!
+ نمیدونم مرتضی خان، فقط دیروز که رفته بودم ده شنیدم انگلیسا و جرمنیها اون کله دنیا دارن با هم میجنگن. انگار با ترکا هم جنگشون شده، برا همین رفتن بغداد و بصره.
- پسر! همین الان میری پیش شیخ محمد، میگی آب دستشه بذاره زمین بیاد اینجا.
دو ساعت بعد، صالح با شیخ محمد میان داخل چادر مرتضی خان. بعد از چاق سلامتی و گپ و گفت، میشینن راجع به چیزی که صالح دیده بود حرف میزنن. صالح که بیرون از چادر منتظر وایساده بود، لا به لای حرفا متوجه میشه که انگلیسا دارن میان اهواز تا از اونجا برن اصفهان و از اونجا، با یه سری دیگه که از بوشهر میان، برن تهرانو بگیرن. سر همین هم علما فتوا دادن و تو بوشهر جنگ شده.
+ آهای صالح!
- بله مرتضی خان!
+ این نامه رو برمیداری میبری شهر، تلگرافخونه. به تلگرافچی میگی تلگراف بزنه نجف، بزنه به حاج آقا یزدی. تا جواب نداده هم برنگرد. این یک شاهی رو هم بده بهش.
- چی شده مگه؟
+ حرف نزن و فقط برو!
صالح سوار اسب میشه و چهار نعل میره تا اهواز. نامه رو که داد تلگراف کنن، از بیرون یه صدای بلندی گفت: «آی ملت مسلمون! شما چند سال جنگیدین تا نذارین اجنبی رو سرتون سوار بشه! حالا انگلیسیا که دیدن دستشون به جایی بند نیست دارن از اون ور شط آدم میارن که شما رو بکوبن و بکشن! اگه همه با هم نباشیم همون بلایی رو سرمون میارن که سر تنگستونیها آوردن! آی ملت مسلمون! …». صالح هاج و واج داشت به پیرمرد نحیفی که اینجوری داد میزد نگاه میکرد که یهو ژاندارما ریختن سرش و کشون کشون بردنش!
برگشت تو تلگرافخونه موند تا جواب رو بگیره و برگرده، اما شب شد و هنوز جوابی نیومده بود. تلگرافچی بهش گفت برو فردا بیا. ولی یه چوپون تنها که از ایل و قبیلهاش دور شده بود کجا میتونست بره؟! رفت بیرون. دید که رو به روی اونجا یه قهوهخونهست. اسبش رو غذا داد و پا شد رفت تو قهوهخونه.
قهوهخونه غلغله بود، عین صحرای محشر! آروم آروم رفت جلو و یه گوشه کناری نشست. یه نگاه انداخت به دور و بر و دید که یه نقاشی بزرگ اونجاس. دقت کرد بهش، صحنه جنگ بود. دو تا اسب سوار بودن که یکیشون با شمشیر اون یکی رو از وسط دو نیم کرده بود! پشت سرش هم یه مرد نورانی بود که یه جوون زخمی رو بغل گرفته بود. خیره شده بود که دید همون پیرمردی که ظهر گرفته بودنش اومد جلوی نقاشی و با چوبی که دستش داشت شروع کرد به داستان گویی:
یا حق! بسم الله الرحمن الرحیم!
خبری دارم از آن روز که عباس (ع) به میدان نبرد آمد و با هیبت و زور آمد و با نور درخشندهی حیدر (ع) به مصاف ظلمات آمد و با لهجهی شیوای نبی (ص) گفت: منم ماه بنی هاشم و فرزند علی حیدر کرار (ع) و جهان جوی و جوانمرد و ستایندهی پیغمبر (ص) و اولاد پیمبر (ع) که همه باعث و بانی دو عالم شده و در ره ایشان به شهادت برسم!
عمر ابن سعد تا این رو شنید، رو به مارد ابن صدق کرد و اونو فرستاد به میدون. مارد با اون هیکل درشت و چشمای ترسناکش به عباس (ع) نگاه انداخت و گفت:
ای جوان! رحم به خود کن که جوانی و پی نام و منم رحم کنم چون که رحیمم و نخواهم که جوانی چو تو بر دست من یل به زمین افتد و گویند که مارد به کسی زد که دلش خام و جوان بود زده تیغ و زمین ریخته خون!
عباس (ع) که اینو شنید، فریاد زد:
ای که در لشکر شیطان شدی و آب به روی نوهی احمد مرسل (ص)، پسر حیدر (ع) و زهرا (س) و علی اکبر (ع) و قاسم (ع) و همه جمع قریشی بستی! من اگر کشته شوم در ره ایشان به دلم نیست هراسی که شهیدم و شهیدان همه در را خدا کشته شدند و همه در جمع بهشتند و همه زنده و خوشحال ز دستان خدا روزی بگیرند!
در اینجا رجز خونی دو پهلوون تموم میشه و هیچ کدوم نتونست اون یکی رو قانع کنه و کار به جنگ کشید:
بزد بر رکاب و بیامد به پیش
که شوید به خون تیغ شمشیر خویش
بزد نعره مارد چون شیران پیر
بشد قلب عباس (ع) زان نعره شیر
برآویختند و هوا تیره شد
به خورشید گرد هوا چیره شد
ابوالفضل عباس (ع) شد سرورش
به زور علی (ع) زد به فرق سرش
به دو نیم شد آن یل قهرمان
به ضربی که زد آن جهان پهلوان
.
.
.
صالح محو تماشای مرشد و نقالیش شده بود. داستان کربلا بود و دلاوریای ابوالفضل العباس (ع). کم کم چشماش گرم شد. داشت نقالی رو گوش میکرد که همون گوشه خوابش برد.
«هی پسر! هی پسر! مگه اینجا مسافرخونس که کپهات رو گذاشتی؟! پول چایی رو هم که ندادی. زود برو بیرون!». صالح که هنوز گیج بود از جا بلند شد و از کیسه پولش یه شاهی در آورد و داد به قهوهچی. رفت تلگرافخونه ببینه جواب تلگرافش اومده یا نه. بعله! جواب تلگراف رو میز تلگرافچی بود. کاغذ رو برداشت و خوند:
«بسم الله الرحمن الرحیم
ٱلَّذِینَ ءَامَنُوا۟ یُقَـٰتِلُونَ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِۖ وَٱلَّذِینَ كَفَرُوا۟ یُقَـٰتِلُونَ فِی سَبِیلِ ٱلطَّـٰغُوتِ فَقَـٰتِلُوۤا۟ أَوۡلِیَاۤءَ ٱلشَّیۡطَـٰنِۖ إِنَّ كَیۡدَ ٱلشَّیۡطَـٰنِ كَانَ ضَعِیفًا
نظر به این که ملک اسلام و مسلمین مورد هجمهی عمّال کفر قرار گرفته، دفاع از ملک اسلام و جان و مال و ناموس مسلمین و بر کلّیّهی مسلمین واجب عینی و شرعی است.
و من الله توفیق
سید محمد کاظم طباطبایی یزدی
صالح که اینو خوند به وجد اومد و پرید تو خیابون و داد زد:
«آی مردم! به گوش باشین! همین الان از نجف یه تلگراف به دستم رسید! طبق این کاغذ، طبق این تلگراف، همه باید مقابل انگلیسا مسلح شیم! این یعنی جهاد! یعنی باید مقابل این فرنگیای بیدین وایسیم!»
نگاه کرد دید مردم دورش جمع شدن، از اون طرف هم ژاندارما دارن میان. سریع سوار اسبش شد و چهار نعل فرار کرد سمت ایل و قبیلهاش.
+ مرتضی خان! مرتضی خان! جواب تلگراف رو آوردم!
- سلامت کو پسر؟! بده ببینم چی نوشته!
مرتضی خان تلگراف رو گرفت و خوند. گفت: «زود برو شیخ محمدو بیار اینجا!».
.
.
.
پنجشنبه، ۱۱ اسفند ۱۲۹۳
صبح خروس خون بود. چند نفر رفتن بالای تپههای اطراف تا اذون بگن. صالح هنوز چشماش خواب آلو بود که یهو صدای شلیک توپخونه خوابو از چشماش زد. انگلیسا حمله کرده بودن. نبرد نابرابر بود، انگلیسا تا دندون مسلح به توپ و تفنگ و کلت و … بودن، اما عشایر فقط چند تا داس و تبر و چند تا تفنگ کهنه داشتن. سوار اسباشون شدن. صالح با شمشیر داشت با گلوله میجنگید. یهو یه درد شدیدی توی پهلوش اومد. نگاه کرد دید لباسش سرخ سرخ شده. کم کم داشت چشاش تار میشد …
۲۲:۲۵ - ۱۴۰۴/۰۲/۲۵
سلام و درود فراوان
سپاس
یادشان گرامی