سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 21 ارديبهشت 1404
    15 ذو القعدة 1446
      Sunday 11 May 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        امام علی ع :خودپسندی سر آغاز کم خردی است.

        يکشنبه ۲۱ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        *هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خدا نیست*
        ارسال شده توسط

        شاهزاده خانوم

        در تاریخ : ۸ ساعت پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۶ | نظرات : ۱

        توو مسیر کرج به تهران با یه آقایی همسفر شدم، بعد از کمی خوش‌وبش ازم پرسید: «شغلت چیه؟»
        گفتم: «فعلن که خیلی وقته دنبال کار می‌گردم اما هنوز بخت یار نشده تا از این بلاتکلیفی در بیام بیرون.»
        _ حتمن زنم داری؟
        _ بله
        _ با چند تا بچه‌ی قد و نیم قد؟
        _ نه، تازه ازدواج کردیم
        بیکاری اَمونَمو بریده حاجی، با از این شاخه به اون شاخه پریدن که نمیشه زندگی‌رو چرخوند.
        با لبخندی مهربون گفت: «غم به دلت را نده جوون، منم یه زمونی حال و روز تورو داشتم، شاید از تو هم بدتر بودم.
        شده بود بارها شهرک صنعتی اشتهارد رو زیر و رو می‌کردم ولی لاکردار هیچکدام از شرکت‌ها و کارخانه‌ها قبولم نمی‌کردن.
        یه شب که بی‌پولی، بدبختی، شرمندگی، اینجا که رسید حاجی رگ غیرتش باد کرد و تریبون قلم‌رو از دستم کشید تا بیشتر بار خودش کنه؛ ولی چون می‌تونست یه الگو باشه آرامش خودشو حفظ کرد و ادامه داد: خیلی بهم فشار آورده بود به سیم آخر زدم و طناب رختامونو از حیاط وا کردم و بُدو رفتم زیرزمین خونه‌ی قدیمی‌مون که تا زن و بچه‌ام نیومدن، خودمو خلاص کنم.
        چِشت روز بد نبینه، غم‌باد گرفته بودم و هی به خدا می‌گفتم، آخدا منو ببخش. آخه این چه زندگیه که چاره‌ای جز خودکشی واسم نذاشته.
        والا پیرم دراومده بود بس که دنبال صناروسی‌شاهی می‌رفتم و دست از پا درازتر برمی‌گشتم خونه.
        فکرشو بکن بخاطر چِندرغاز پول، بخوای زندگیتو بگیری؟ 
        _ آخ حاجی! گِل بگیرن این پول کوفتی‌رو که همه‌رو اسیر و ابیر خودش کرده.
        _ هییییی!... دیگه طاقتم طاق شده بود.
        مثل دیونه‌ها زیرزمین و گز می‌کردم و صلوات می‌فرستادم تا شاید از خر شیطون بیام پایین، اما نه، قضیه وخیم‌تر از این حرفا بود، باید ریق ِ رحمَتَ‌رو سَر می‌کشیدم.
        تا طنابو انداختم دور گردنم، آقام خدابیامرزو جلوی چشام دیدم، سرحال و قبراق. پا داشت و واستاده بود، آخه طفلی جانباز بود اونم جفت پا.
        یه نگاه ِ غضب‌آلودی بهم کرد از اون نگاهایی که وقتی بچه بودیم بهمون می‌نداخت خودمونو خیس می‌کردیم و به کارهای کرده و نکرده‌مون اعتراف، بعدشم یه دل سیر کتک می‌خوردیم.
        خاک بهش خبر نده، خدابیامرز دستای سنگینی هم داشت.
        خلاصه کنم پسر جون؛ سرتو درد نیارم.
        _اختیار دارید، اتفاقا از مصاحبت با شما لذت می‌برم.
        ماشاالله خوش‌مشرب هستید.
        _ ماشاالله به جونت.
        _ و خیلی کنجکاو شدم ببینم آخر چی میشه؟
        بالاخره کار پیدا کردید؟
        _ آره داشتم می‌گفتم، آقا خدا بیامرزم...
        _ خدا رحمتش کنه!
        _ سلامت باشی، خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
        آقا خدابیامرزم! خواستم خودی نشون بدم و بگم منم هستمااا؛ یواشکی گفتم؛ خدا رحمتش کنه، بی‌وجدانا هر دو یه‌صدا گفتن خب حالا تو کاریت نباشه، مشقتو بنویس! بعد اون نگاه وحشتناکش یه اُردنگی بهم زد و گفت: پاشو خجالت بکش بچه، این چه مسخره بازیه که درآوردی؟ من تورو این مدلی تربیت کردم؟ هنوز نمی‌دونی «هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خدا نیست» چطور این نیروی عظیم‌رو به قدرت فَکستنی شکست و بدبختی، ترجیح میدی؟
        خدا شاهده دیالوگش همین بود.
        _ عجب!...
        _ بعدش گفت صبح که شد، به فلان شرکت توو شهرک صنعتی برو و همه چیز را به خدا بسپار.
         
        اینو گفت و غیبش زد.
        آقا تو نمی‌دونی من ِ مرد ِ گُنده چطور گریه می‌کردم و گوله گوله اشک می‌ریختم و هی با خودم جمله‌ی قشنگشوو تکرار می‌کردم. *هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خدا نیست*
        گُر گرفته بودممممم... شدیدددد.
        برای کاری که می‌خواستم بکنم، از خودم خجالت می‌کشیدم.
        رفتم حموم و زیر دوش آب سرد غسل بخشش گرفتم.
        سبک شدم.
        یهو حس کردم دستای خدا توو دستامه و قدم‌هاش همراه ِ قدم‌هام.
        فردای اون شب به شرکتی که بابام آدرسش رو داده بود رفتم، توو کمال تعجب دیدم، همان شرکتیه که اولین‌بار، برای استخدام رفته بودم، اما، هیچ‌وقت در و به روم باز نکرده بودن.
        نگهبان درو باز می‌کنه و وقتی می‌فهمه واسه کار اومدم منو به داخل راهنمایی می‌کنه.
        مسئول بخشم که یه مردی جاافتاده و مهربون بود، مدارکمو می‌گیره و یه نگاه سرسری بهشون می‌ندازه و بهم میگه: امروز بخت باهاتون یاره.
        _ خب، الحمدلله، پس کار پیدا کردید.
        _آره خب، خداروشکر
         
        خلاصه که اون روز، روز قشنگی بود، نه برای پیدا کردن شغل, نه... صرفا واسه وجود خدا که حضورش‌رو بیش از پیش حس می‌کردم.
        از آن روز به این‌ور، یکی از ذکرهام شده بود؛ 
        *هیچ قدرتی بالاتر از قدرت خدا نیست*
        *******
        صحبت‌های مرد، آرومم کرده بود.
        به مقصد رسیده بودیم و دیگه باید از هم خداحافظی می‌کردیم.
        یه حس بیداری خاصی بهم دست داده بود، سر همین بهش گفتم؛ «شما حکم پدرتون‌رو برای من دارید»
        همیشه که الهام توو خواب و رویا اتفاق نمی‌افته، گاهی هم خدا با تجربیات دیگرون خودشو به ما ثابت می‌کنه و میگه من پیشتم و بدون که..
        *هیچ قدرتی بالاتر از قدرت من نیست*
        _ آره و بدون نیاز به اُردنگی...
        هر دو بنا کردیم به خندیدن و از هم جدا شدیم...
        هنوز چند قدمی نرفته بودم که ماسماسَکم زنگ خورد؛ منظورم همون گوشی خودمونه، باشه قول می‌دم دیگه از این کلمه‌های من‌درآوردی توو داستانک‌هام استفاده نکنم، حالا این‌بارو زیر سیبیلی رد کنید. شماره ناآشنا بود.
        بلههههه!... بفرمایید!...
        آقای مرادی؟
        خودم هستم، بفرمایید!...
        چند روز پیش برای استخدام توو شرکت ما فرم پر کرده بودید.
         
         
        *شاهزاده*

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۶۲۲ در تاریخ ۸ ساعت پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۲ شاعر این مطلب را خوانده اند

        طاهره حسین زاده (کوهواره)

        ،

        سید مرتضی سیدی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2