جمعه ۲ آذر
تاوان وفا 4
ارسال شده توسط سامان سعیدی در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۹:۲۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۹۶ | نظرات : ۵
|
|
علی لباساشو عوض کرد و رفت سمت خونه عمش....
تو راه خیلی فکر کرد که چطوری رفتار کنه که اونا نفهمن...ولی به نتیجه ای نرسید....
سوار تاکسی بود ولی متوجه نشد که از خونه عمه رد شد که راننده تاکسی گفت : آخرشه داداش....
علی هم اینقد تو فکر بود که خونه عمه رو رد کرده بود...
پیاده شد و مسیر رو پیاده برگشت تا خونه عمه...
دم در رسید در زد ... صدای شوهر عمش بود که میپرسید بفرمایید...
علی گفت منم ....
شوهر عمش گفت از نظر من شما نیم منم نیستید علی آقای ترسو...
علی نیش خندی زد و منتظر شد تا بیان درو واسش باز کنن آخه ایفون خونه خراب بود...
چند لحظه بعد لیلا اومد دم در و درو باز کرد...
تا علی چشمش به لیلا افتاد بهش خیره شد...
که لیلا پرسید سلامت کو علی ........ فرشته مهربون این خونه رو تا حالا ندیدی ...؟
چرا زل زدی به من؟
گفت : نه بابا داشتم فکر میکردم خدا چرا تو رو آفریده....؟
لیلا گفت : خب چرا ؟
علی : معلومه دیگه تا من تو مسابقه با بابات تنها نباشم...
لیلا : آفرین پسر خوب تازه داری میفهمی چقدر من مهمم...
علی : بعله... حالا میذاری بیام تو...؟
لیلا : وای ببخشید ...بفرمایید....
علی وارد خنه شد و رفت طرف اتاق پذیرایی که لیلا زودتر از ان رسید و گفت بفرمایید اینم علی آقای اخمو..
مادر علی گفت : سلام پسرم خسته من چی شد اومدی؟
علی : اومدم تا بعضیا احساس نکن من ترسیدم...
آقا رضا شوهر عمش از راه رسید و گفت : به به علی آقای ترسو ... خوبی ؟ چه خبر از این طرفا؟
هوس باختن به سرت زده ؟
لیلا گفت: بابا به یار من توهین نکنید لطفا من و علی هیچ وقت نمی بازیم...
علی : سلام آقا رضا سلام عمه خوبین شما...
عمه پرسید شنیدم نمیخواستی بیای خونه ما؟
علی : نه بخدا عمه یه کم خسته بودم دیشب خیلی کم خوابیدم...
آقا رضا پرسید چرا ؟
علی با رسول و رضا و عباس بودم...
وسط صحبتاش لیلا گفت اه اه با اون رسول مضخرف بودی باز....
آقا رضا گفت : دخترم توهین نکن دوستاشن دیگه...
لیلا: بابا تو که از اونا خوشت نمی اومد...
آقا رضا : خب دیگه گذشته ها گذشته شما دیگه داغمونو تازه نکنین... پاشین برم سر شطرنج
لیلا : بابا بریم پلی استیشن ... شما داری زرنگ بازی درمیارین...
آقا رضا : مهم نیست دخترم در هر دو صورت شما دو نفر بازنده این...
لیلا : شرط ببندیم بابا
آقا رضا : رو هر چی دوست دارین...
لیلا : اگه شما باختین مارو ببرین پارک و سینما...
آقا رضا : اگه شما باختین ؟
لیلا : معلومه که ما نمی بازیم....ولی اگه خواستیم بهتون آوانس بدیم و باختیم هر چی شما بگید...
آقا رضا : اگه شما باختین من میشم پادشاه و شما دو نفر خدمتکارای من تا آخر امشب..
لیلا :قبوله ...
علی گفت : نه آقا رضا چی چی میگی لیلا باید نوکری کنیم ...
من قبول ندارم...
لیلا : علی ما میبریم...خیالت جمع...
علی : لیلا من شاید ببرم ولی تو که میای تو بازی حتما میبازیم...
لیلا: بله دیدم دفعات قبل چطور بردین.. اگه من نبودم عمرا میبردی...
و خلاصه این جر و بحث ادامه پیداکرد تا با وساطت آقا رضا همه چی تموم شد...
مادر علی و عمه اش این ماجرا رو نگاه میکردن و میخندیدن...
آقا رضا رفت و تلویزیون رو روشن کرد و بازی فوتبال پلی استیشن رو برا شروع انتخاب کرد.....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۵۵۲ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۲ ۱۹:۲۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.