سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 11 فروردين 1404
    2 شوال 1446
      Monday 31 Mar 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        به ياد داشته باشيد كه هر گاه از دست كسي خشمگين و يا برآشفته شديد، اين، قوانين فردي شما است كه ناآرام تان كرده است، نه رفتار طرف مقابل. آنتونی رابینز

        دوشنبه ۱۱ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        خاطرات دردناک قسمت ۱۰ و پایانی
        ارسال شده توسط

        حمید روزبهانی

        در تاریخ : ۱۱ روز پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۹ | نظرات : ۰

        *(خاطره دردناک)*(۱۰)
        ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
        آهسته آهسته بدنبال الاغ از شهر خارج شدم وراه روستا را در پیش گرفتم الاغ میرفت وباذوق وعجله هم میرفت من حالا فهمیده ام قصد از تند رفتنش رسیدن به خدمت صا حبش وگلایه ازمن بوده من کود
        کانه ناچار بودم تقریبابدوم تا به او برسم باوجود بار یکصدکیلویی به گونه ای تند میرفت که وقتی به قلعه کرم رسیدیم من خسته شده جامیماندم ناچار در قلعه کرم دویدم وافسارش گرفته اورا نگه داشتم مردی در حال عبور بود به او گفتم عموسر این خر را نگهدار تا من سوار شوم او هم الاغ را نگهد اشت وهم در سوار شدن زیر بغلم را گرفت وکمکم کرد وقتی دوباره براه افتادیم این خر کره خر الاغ بی شعور نفهم باز هم به سرعت افزود طوری میرفت که من از ترس افتادن ریسمانهای بار رادودستی چسبیدم وخود را نگهداشتم..
        بالاخره بوطن رسیدیم الاغ قصدش این بود بمنزل صاحب برود من اورا مانع شدم وبه منزل رسیدیم..مادر م "س"با گریه در آغوشم گرفت وگلایه کجا بودی؟چرا دیر کردی؟و.. پدر منزل نبود وقتی منزل آمد اگر
        مادرم مانع نمیشد شدیداً تنبیهم میکردشب که شدعمو علی نقی بعد از شام بمنزلمان آمد ونقل دهنش این بود حمید آقا عموجان با اون خرزبان بسته من چکار کردی؟از وقتی آمده عرعر می کند گریه می کند بخدا آقای مدیر زبان بسته خیلی ناراحته اهل خانه بحرفش میخند یدند ومن ساکت گوشه ای کز. کرده بودم....
        بافردای آنشب مادر از آرد جدید برایمان نان پخت چه نانی.!!!؟؟؟!یادشان بخیرو برای من هم 
        (رو تشی )(*۱) پخت..
        .واین بودیکی از خاطرات درد ناک دوران کودکی ام
        ***********
        از؛ خاطرات 
        *(حمیدروزبهانی)* 
        شاعر ونویسنده بروجروی
        (*۱)روتشی چانه ای 
        (گلوله بزرگی)از خمیر را روی آتش می گذاشتند تا بپزد وگاه گردو وبادام داخلش قرار میدادند ومن خیلی دوست داشتم.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۵۰۹ در تاریخ ۱۱ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۳ شاعر این مطلب را خوانده اند

        حمید روزبهانی

        ،

        محسن گودرزی

        ،

        سیدیحیی حسینی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1