ساعت 10/13 دقیقه11/12/1403 تماس با تاکسی سرویس گرفتم به مقصد فرودگاه سردار سیلمانی
سرویس آمد دربین راه راننده گفت چه موسیقی مد نظر شما است بگذارم/ برات از یساری باشه و یا حمیرا گفتم ببینید هرکدوم از این خوانندگان قدیمی بزارید ازهنر مندان قدیمی خاطره دارم مشکلی نیست
بعد راننده گفت ببخشید می توانم بپرسم پروازتون ساعت چنده ؟ گفتم البته چرا که نه ؛ساعت 15 خُب انشاءلله بموقع می رسونمتون یک ربع به 3 به فردوگاه رسیدم ؛ رفتم بلیط پرواز گرفتم سوار شدم توی فردوگاه مهر آباد که رسیدم دخترم تماس گرفت، بابا سلام رسیدی گفتم بله خُب الان از دم فردوگاه تاکسی بگیر به این آدرسی که برات فرستادم بیا ؛ممنونم عزیزم ؛ باشه چشم ؛وقتی رسیدم بمحل یعنی آدرسی که دخترم ارسال کرده بود این بارپسرم تماس گرفت
بابا سلام می خواستم خبر دارت کنم جایی که برات رزو کردم تماس گرفته
بدلیل اینکه درخواست شما ثبت سیستم نشد فکرجایی دیگه باشید هزینه را واریز
می کنم به حسابتون می یاد !
در همان لحظه پسرم جواب داد ؛ ببینیت آقا محترم من هزینه را می خواهم چکار ؟
الان هم خیلی محترمانه عرض می کنم خدمتتون ، یا جایی براش همین الان رزو وثبت سیستم می کنیدیا یک سوئیتی بهش می دیدید یا اینکه سریع جایی برا بابام پیدا می کنید هزینه را هم جا بجا می کنید به حساب محل جدیدی که مد نظرت هست تمیز و مورد پسند ما باشه والا از دستتون شکایت خواهم کرد؛ پیش خود تون چی فکر کردین بنظرتون این انصاف ،نصف شبی بابام بگردد جا پیدا کند که این همه پیدا بشود یا نشود
باشه آقا نگران نباش عزیز همین کار را خواهم کرد با اجازه تون
بعد از محل استقرار مکان جدید شب تا صبح را در آن مکان بیدار ماندم واز شدت ناراحتی خوابم نمی بُرد فقط خواستم بی سرپناه نباشم چون یک شب لازم بود بمانم وصبح پیگیر کارم به شوم
وقتی صبحانه ام را داشتم می خوردم دخترم تماس گرفت بابا چکار کردی برا انتشار کتاب شعرتِ؛ ببین عزیزم من دیشب فرم مربوطه به انتشارات را تکمیل کردم برای مدیر انتشارات فرستادم حالا منتظرم ببینم چی جواب می ده
ساعت8صبح پیامی از مدیر آمد وقتتون بخیر
امیدوارم حالتون خوب باشه
در وب سایت انتشارات فرمی را پر کرده اید
کتاب شما درچه زمینه ای هست
از چه طریقی با مجموعه ما آشنا شده اید؟
آیا کتا ب شما نیاز به صفه آرایی و طراحی جلد دارد
تقریباً چند صفحه آ 5 است؟
چند جلد نیاز شما را برطرف می کند؟
لازم بود سریع پاسخ به مدیر بدهم
سلام جناب دکتر لطف دارید
خیلی ممنونم و سپاسگزارم؛ بله با اجازه تون فرم تکمیل کردم
موضوع کتاب شعر و دل نوشته ها هست
و خواستم کتابم در بهترین انتشارات بثبت برسونم که اون هم انتشارات شما را انتخاب کردم
با اجازه شما آدرس محل انتشارات را نیاز داشتم حضوری برسم خدمتتون
سپاسگزارم ؛ناگفته نماند از خوزستان خدمتتون می رسم
واشعارم بالای 150صفحه آ5 هست
بعد ازاین پاسخ پیامکی ؛ پاسخی دریافت نکردم
شروع کردم به تماس گرفتن شماره مدیر هرچه تلاش کردم موفق به ارتباط نشدم
بعد تماس باشماره همراه جدید گرفتم ،این هم جواب نمی داد ناچاراً تصمیم گرفتم
سری به خوابگاه دخترم بزنم و با توجه به تورم وگرانی بازار وقتم را بی خودی هدر ندهم
دخترم مجدداً تماس گرفت سلام بابا کجایی ؟
سلام عزیزم حرکت کردم سمت شما !
خُب با تاکسی بیا
نه عزیزم می خواهم کمی پیاده روی کنم تا خوابگاه
چه کاریه؟
هم هوا سرده و هم اینکه بتونی از وقتت استفاده کنی از شدت ناراحتی توی پیاده روافتادم زمین
متوجه شدم یک آقایی داره نگاهم می کنه ؛بعد گفت چی شده حالت خوبه گفتم بله شکر خدا
بلند که شدم گفتم ببخشید تا مفتح شمالی چقدر راهه ؟ گفت آقاباید با تاکسی بری مسافت زیادی را باید طی کنید
گفتم نه مشکلی نیست می روم تا به مقصد برسم ؛ هیچی دیگه تقریباً ساعت 10:30 به خوابگاه رسیدم.
وقتی متوجه شدم ادامه پیامک از انتشارات با شماره دومی ارسال نشد تصمیم گرفتم بخاطر اینکه گفته شده بود نیازی به حضوری نیست ؛من هم در پاسخ نوشتم پس لطف کنید کارهایی که باید من انجام بدهم بفرمائید تا کتابم به ثبت برسه ، بازم هم پاسخی ندادند که به دخترم گفتم ببخشید دخترم بهترین راه اینکه بلیط برگشت بگیرم سرچ کرد توی اینترنت رفت گفت بابا بلیط همه فروخته شدند تنها ساعت که با تلاش زیاد برا 20:40 دقیقه شب برات گرفتم
خلاصه اینکه رفتم فرودگاه مهر آباد
یه ظرف غذا با یک آب میوه دخترم بهم داد واسه نهار ظهر ومی بایست حتماً با توجه به ماه مبارک رمضان بایستی می رفتم رستوران ناهار بخورم ؛ تا از فضای رستوران استفاده کنم چون متوجه شدم جلوی رستوران پرده کشیدن تا اینکه خللی برای روزداران ایجاد نشه ، قسمت پذیرش رفتم درخواست یه نوشابه کردم بعد رفتم غذا را روی میزه دونفره گذاشتم وشروع به میل کردن غذا کردم
حالا باید بطور تقریبی ده ساعتی توی فرودگاه می نشستم تا ساعت پروازم برسه
بخاطر اینکه خستگی ام رفع بشه ، توی رستوران یک لیوان چای گرفتم بخورم
کارت دادم پذیرش 38500 تومان کم کرد اون هم چای با نپتون بدون شکر ونبات
یک ساعت بعد دوباره رفتم رستوران درخواست چای دوم را دادم این دفعه متوجه شدم پذیرش
چای دم کرده یک لیوان مبلغ 49500 تومان محاسبه کرد
وای خدای من بازم سرحال نشدم دو باره مراجعه کردم به پذیرش درخواست چای دادم ؛هر چه منتظر شدم برای بار سوم کسی چای نیاورد مراجعه نمودم به پذیرش گفتم ببخشید انگار چای از گلستان می خواهند بیارند خبری نیست چرا ؟ شماره را نگاه کرد گفت 147 همین که کنا ر من هست؛ بفرمائید این بارچای را 77000تومان از حسا بم برداشت کردند
تنها چیزی که یادم افتاد دوران جنگ جهانی دوم بود که می گفتن قیمت اجناس لحظه ایی بود که من قیمت چای را در یک روز با سه نرخ متفاوت بدون اینکه در گیر جنگ باشیم خوردم
خلاصه اینکه در خلوت خود داشتم فکر می کردم بعد از درخواست چاپ کتاب شعرم بتوانم سفری به شیراز بروم و ازیگانه دوستم نشانی بگیرم از احوال اوباخبر شوم بنده خدا خودش می گفت مدتی هست در گیر سرطان شده بعد در یک لحظه گفتم فرمی که برای مدیر انتشارات فرستادم برای کارشناس انتشارات که پیامک داد کپی پیس کنم بفرستم چندین بار امتحان کردم هر کارکردم نشد تا اینکه از خانم جوان امروزی که در کنار من روی صندلی ترمینالی نشسته بود کمک خواستم گفتم می خواهم این متن را کپی پیس کنم انجام نمی شه نمی دونم چکار کنم
گفت یک لحظه لطف کن بدین ببینم کپی کردند و به شماره همراه کارشناس انتشارات فرستادن ، بعد رو کردن به من گفتن یعنی شما فقط برای چاپ کتاب آمدید تهران گفتم همین طوره بله ؛ بعد گفت حقیقتاً به نوعی خودم هم الان دو سه کتاب دارم که دردست ویراستاری هستن گفتم وای خدای من چه قسمتی شده این ملاقات وآشنایی !
گفت اره والا !
من هم دارم برا دکترا تلاش میکنم گفتم احسنت یعنی ببخشید دکترای ادبیات ،نه رشته ام چیز دیگه هست! اما ادبیات را دوست دارم ؛ چه خوب موفق باشید
من هم در پاسخ گفتم راستش اشعارو داستان های کوتاه ام درسایت ها موجود هست الان توی گوگل وارد شوید واسم و فامیل مرا ثبت کنید می توانید مشاهده کنید و بخوانید ضمناً خوشحال می شوم بدانم ساعت پروازتون کی هست ؟ که ایشان فرمودند ساعت16:30ولی احتمالا تا نیم ساعت دیگه پرواز مرا صدا بزنند مرسی من هم در خدمتتون هستم
گفتم خوبه ،من هم ساعت پروازم 20:40 هست ، در پاسخ گفتن چه خوب پس حالا وقت داریم هنوز جمله تمام نشده بود اعلام کردن مسافرین بیرجند جهت کارت پرواز مراجعه کنند اجازه خواستن وخداحافظی کردند رفتن برای تحویل کارت پرواز ساعت موبایل نگاه انداختم تازه ساعت 15:20 شده بود گفتم برید بسلامت خوشحال شدم از آشنایی شما ؛ ایشان هم فرمودن من هم همین طور، بعد از رفتن خانم سالاری یادم آمد که رسیدم فردوگاه سردار سلیماتی به پول نقد احتیاج دارم تا توی فردوگاه مهر آباد هستم برم از خود پرداز دویست هزارتومان برداشت کنم سه دستگاه بانک سامان وجود داشت همین که کارت در دستگاه وسطی گذاشتم ومبلغ انتخاب کردم کارهای عملیاتی آن را انجام دادم رسید کسر مبلغ داد
اما نه از مبلغ خبری شد نه از کارت ؛ با خودم گفتم بروم سمت دفتر مدیریت اطلاع بدهم گفت برا کسر مبلغ کاری نمی شه بکنیم ولی الان نفر می فرستم همراهت کارت بهت تحویل بدهند گفتم باشه و تشکر کردم ،خیلی از گرفتگی ناحیه عضلات پا ناراحت بودم رفتم قسمتی که صندلی ماساژرهست گفتم از صندلی ماسا ژر استفاده کنم گفتن بفرمائید صند لی مشکی رنگ 20 دقیقه 250هزارتومان و صندلی قهوه ایی رنگ 300 هزارتومان هست گفتم باشه همان صندلی مشکی استفاده می کنم بفرمایید بنشینید بعد از اتمام وقت ماساژور خانم مسئول ماساژور گفتن آقا لطف می کنید شماره حساب بهتون بدم مبلغ کارت به کارت کنید، گفتم همین الان یعنی ده دقیقه پیش رفتم دویست هزار تومان در بیارم کارت مرا دستگاه خورد وپولی هم دریافت نکردم ناچاراً با توجه به اینکه ایشان گفتند دستگاه پوز نداریم هیچی این بار رفتم کارت خوان اولی بازم مثه قبل شد و فقط رسید دستم گرفت دوباره رفتم مدیریت فرودگاه این بار مدیر تعویض شیفت شده بود بعد دستور داد به یکی از پر سنل برو با این آقا کارتش بده همین که کارت تحویل گرفتم متوجه شدم مسئول صندلی شارژی آمده پشت سرم ایستاده گفت آقا تونستی پرداخت کنید ، گفتم نه من که بهتون گفتم دستگاه ها مشکل دارند دیدم گفت برویم با هم .
رفتم همراهش دیدم دستگاه پوز از توی کیف درآورد و کارت کشید البته با کارت دیگری بهش دادم چون وقتی موبایل سرچ کردم 600 هزارتومان از کارت ملی برداشت شده بودولی این بار بردستگاه پوز کارت ملت بهش دادم نمیشه بگی شانس من بود خدا می دونه روزی چند مسافر به این درد مبتلا می شوند ومبلغ به حسابشون برگشت نمی شه بخاطر اینکه از پرواز عقب نمانند
می زارند می روند وای خدا چرا کسی رسیدگی نمی کنه ؟
واقعاً اگر این جریان براشون پیش بیاد ول می کنند می روند یا اینکه این قدر اینگونه موارد دیده اندچشمانشان پر شده وبی خیال شده اند
نویسنده : منوچهر فتیان پور