از وقتی که شناختمش مدت زیادی نمیگذشت.دوروز یا سه روز ولی همه اش با هم در ارتباط بودیم.ارتباطی معنوی سراسر از عاطفه با ردوبدل کردن اندیشه های تازه که فقط در سر من واو شکل میگرفت ونگاهم به خط وربط افکارش بود ودوست داشتم با نخ نامریی همه این دقایق با هم بودن را به هم بدوزم و گمان میکردم که او هم میفهمد و او میفهمید وبیشتر از من میفهمید و مرا به سکوت دعوت کرد و در این سکوت او مرا دعوت کرد به فراموشی وخلاصه کلامش این بود که بگذارم وبروم و دیگر حرفی نزنم.
مات ومبهوت ماندم با سیگاری در دست که پک اخرش را تا انتهای وجودم بلعیدم.گیج بودم و گیجتر که پشت رل بودم وترافیک سنگین نمیگذاشت تمرکز کنم به اخرین حرف او و صدای بوق بوق موبایل به من فهماند که در پشت خط کسی نیست .
با حجمی از افکار درهم برهم به خانه رفتم با پشتی خمیده که پایان این رابطه را با خط قرمز ممتد به من گزارش میکرد و باورش برایم سخت بود و عجیبتر انکه نمیخواستم باور کنم که همه چیز تمام شده است.
اما وقتی پیغامش را در ایمیلم دیدم فهمیدم که او مرا با تمام اندیشه هایم تنها گذاشته است و رفته است.چراییش را نفهمیدم اما او برای هر چرایی جوابی داشت منطقی که برای من که عمری فقط از واژه ها برای تصاویر ذهنیم استفاده میکردم جوا دادنش سخت بود.
گوش دادم به کلام دلم که میگفت هنوز هم امید هست تحمل کن اما دقایق هجران چه بد میگذرد و چه سخت گذراست انچه که برایت باورش مشکل است .در طغیان این امواج افکار بد بودم که ناگاه پیامی روی صفحه موبایلم ظاهر شد .
فقط ساده و مختصر نوشته بود :مهران
ومن این مهران را به معانی مختلف تعبیر کردم .چندین بار مهران را صدا کردم با عوض کردن صداهای مختلف وبرایش نوشتم :جانم
و پیغام داد :تو همه چیز را به مسخرگی میگیری!
ودلم شکست.
؟و گفتم کدام مسخرگی؟
و جوابش دادم.:
من در شرایط مختلف فقط دوست دارم شوخی کنم اما از مسخره کردن بری هستم!
واورا واداشتم که مثالی بزند
و فکر کرد و در اندیشه اش به دنبال سرنخی از مسخرگی رفت ونتوانست که مرا قانع کند.
گفتم:شوخیهای مرا تعبیر به مسخرگی کرده ای
خندید و صدایش در تمام وجودم پیچید و صدایم کرد :مهران؟
ومن جوابش را دادم و گفت :اعتماد کنم
و گفتم : اره منو باور کن
وصدایش در گوشم پیچید که مرا واداشت بیشتر فکر کنم و یکباره بگویم :با من ازدواج کن !
شوکه شد.خندید .با همین صدا ها ها ها
و خنده اش در عمق وجودم انرزی تولید کرد.
گفت :چه جوری؟
گفتم : به همین راحتی که الان میگویم
کتاب توضیح المسائل را باز کرد و گفتم بخوان وخطبه را خواند.
هیجانی عمیق مرا در برگرفته بود.تمام وجودم لبریز از عشق بود.
گفت :تو حالا باید بگویی قبلت !
و گفتم :قبلت
وخندیدم و گفتم تمام شد
الان من و تو با هم محرمیم.
در صدایش هیجان بود و نگاهش به سمت افق بود و ثریای وجودش نزدیک من.
و گفتم :تبریک میگم
خندیدو گفت : باورم نمیشه
گفتم : باور کن به همین سادگی بود
گفت:یعنی من وتو الان
گفتم :اره
گفت :باورم نمیشه
و برایش نوشتم همسرم پیوندمان را تبریک میگویم
و برایم نوشت :عزیزم بعد از سالها تو اولین نفری هستی که اینگونه صدایش میکنم
و برایم گفت :مهران خواب شوهر سابقم را میدیدم خوشحال بود و میخندید
گفتم :خدا رحمتش کند حتما از کار ما خوشحال شده است
خندید و گفت :مهران مرد من
گفتم :خوب اره مگه شک داری
و توی قلبم همه چیز لرزید .من ازدواج کرده بودم .و الان همسری داشتم که محرمم بودو دوباره گفتم :همسرم و چه قدر این کلمه برایم مقدس بود و نگاهش لرزید و نگاهم کرد و بعد دستم را گرفت و گفت :میدانی چند بار تا حالا این کلمه را تکرار کرده ای؟
و خندیدم وگفتم :صدبار همسر عزیزم
و گفتم صبر کند تا از گلفروشی برایش یک دسته گل نرگس بگیرم
وقتی رفتم داخل گلفروشی از پشت شیشه او رادیدم که دارد با دستمال اشک گوشه چشمش را پاک میکند.