سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 19 دی 1403
  • قيام خونين مردم قم، 1356 هـ ش
9 رجب 1446
    Wednesday 8 Jan 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      گرچه باغ من از درخت تهی ست در سرم فکر کاشتن دارم شعر را، عشق را، مکاشفه را همه را از نداشتن دارم...یاسر قنبرلو

      چهارشنبه ۱۹ دی

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      مهرابه ی نور
      ارسال شده توسط

      نیما ولی زاده

      در تاریخ : ۲ روز پیش
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۱ | نظرات : ۰

      شب بود و ماه خونی ، در آسمان میدرخشید . ستارگان بر دامن نور ، بوسه میزدند و در آغوش تاریکی ، آرام میگرفتند . به همراه سایه ام به سمت میتریوم میرفتم . درب ورودی به سمت شرق ، قرار داشت. از شرق بود که خورشید طلوع کرد و نیروانای خیال را بر قامت جهان پوشاند . شرق ، هم معنای آغاز و ادراک معنا بود . به درب ورودی معبد رسیدیم . بر فراز درب معبد ، این نوشته بر روی سنگی ، حکاکی شده بود
      من ، خدای پیمان ، فروغ و روشنایی هستم
      من ، نور ناخودآگاه بیکران را بر ناخودآگاه تو ، تاباندم و تو را به خودآگاهی رساندم
      جهان جلوه ها ، از نور من روشن است
      من ، خویشتن حقیقی تو و تعادل میان ناخودآگاه و خودآگاه تو هستم
      من ، معنا بخش جهان و نور تنیده در تار و پود آن هستم
      با خودت پیمان ببند و به تاریکی قدم بگذار
      سایه ات را در آغوش بگیر و به شب تاریک بی پایان ، پای بگذار
      سایه ام را در آغوش گرفتم . آن بخش فراموش شده از وجودم که از آن میترسیدم . او ، زندانیبرای ترس های من بود و چهره اش ، درد و رنج بی پایان را ، بازتاب میداد . من بخشی از خود را ، در وجود او به امانت گذاشته بودم و نیروی زندگی را فراموش کرده بودم . سایه از من میگریخت . اما زنجیری که از حصار جهان بر پای او بسته بودم ، او را بر زمین زد . زنجیر را گشودم و به چهره ی سایه ی خویش ، نگریستم . من با این نیمه ی فراموش شده ی خود ، چه کرده بودم . او را در آغوش کشیدم و هر معنا را با ضد آن ، ویران کردم . من به معنا نیازی نداشتم . زندگی در جریان بود و ردای بی معنایی بر تن کرده بود . به سمت معبدرفتم و به دهلیز درونی رسیدم . دهلیز درونی ، به سه راهرو منتهی میشد که راهرو اصلی را پیمودم و به تالار مرکزی رسیدم . تالار تاریک بود و چیزی دیده نمیشد . ناگهان ، مشعلی روشن شد . سپندارمزد به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید . بانوی سبز پوشی که بهار آغوشش به زمین معنا میبخشید و حریر دامانش ، رویای جنگل ها بود . بانوی عشق که تن پوشی از سپندارمزدگان بر تن داشت و از وجود خویش ، آتش عشق را شعله ور میکرد . از عطربهار نارنج آغوشش ، سرمست شدم و در پیچ و تاب گیسوم موهایش ، روح گمگشته ی خویش را بازیافتم . او ،از من جدا شد و به سمت مرکز معبد رفت . بر فراز سقف معبد ، دریچه ای کوچک وجود داشت که نور خورشید را به درون می تاباند . دریچه نمادی از میترا بود . همانگونه که میترا نور ناخودآگاه بیکران را به جهان هدیه میداد ، این دریچه نیز به لحظه و زمان ، معنای بیداری میبخشید . سپندارمزد سنگابی به من داد و گفت : رود اَردوی ، در بیرون معبد جریان داره . تو باید قبل از طلوع خورشید ، این سنگاب رو با آب این رود ، پر کنی و اونرو در زیر این دریچه قرار بدی . زمان زیادی تا طلوع خورشید نمانده بود . از معبد بیرون زدم و تبدیل به یک کلاغ گشتم . به سمت ناشناخته ها پرواز کردم و در آینه ی تاریکی ، تصویر مرگ را به تماشا نشستم . ایمان ها ، عقاید ، باورها و شهر ، مرا به زمین زنجیر کرده بودند .سنگی به سمت آینه پرتاب کردم و تصویر مرگ را شکستم .من ، بی پروا گشتم و خود را از تمام زنجیرهایی که شخصیت مرا شکل داده بودند ، آزاد کردم و بر ویرانه ی تصویر خویش ، رقصیدم . اکنون منی که بر چهره زده بودم ، زنگار فراموشی گرفت . من ، همسر خویش گشتم . میان خودآگاه و ناخودآگاه خود ، به تعادل رسیدم و از این همبستری ، از خویش متولد شدم . اکنون من یک سرباز بودم . به جهان برگشتم و به سرزمین ناشناخته ها قدم گذاشتم . با تاریکی درون و عدم بی پایان وجود ، آمیختم و درب هایی که مدت ها در زندان وجودم قفل بودند ، گشودم . این نیروهای خشن و عاری از معنا را به جهان هدیه دادم و چون موعودی ، بر آتشی که دنیای قدیم را ویران میکرد و طلوع جدیدی از معنای زندگی را به جهان هدیه میداد ، به سماع پرداختم . آنقدر چرخیدم و آنقدر از خود بیخود شدم که واژه های کهن را از یاد بردم و با زبانی جدید ، به سخن گفتن پرداختم . من تبدیل به شیر شدم و فرمانروای دنیای جدید خویش گشتم . تاجی از معنایی نو بر سر نهادم و تبدیل به پارسا گشتم . من ، واسطه ی نور میترا و جهان اطرافم بودم . من ، آینه ای بودم که اشراق نور میترا را در جهان انعکاس میداد و جهان را معنا میکرد . من به شهود رسیدم و لبماز الهامات بسیار ناخودآگاه ، لبریز شد . من ، پیک خورشید گشتم . من ، از بین رفت و نور حقیقت میترا ، آینه ی معنا بخش مرا شکست . من ، درجات هفتگانه ی آیین میترائیسم را پیمودم و به درجه ی پیر مرشد رسیدم . من ، خود میترا بودم . پیش از آغاز ، تنها من وجود داشت . من بر جلوه های بیشمار دنیا تابیدم و خود را فراموش کردم . در شام آخر خویش ، باده ی فراموشی را سرکشیدم و من حقیقی وجودم ، به آسمان ها عروج کرد . اکنون به زمین بازگشته بودم تا مشاهده گر جهانی دیگر باشم . جهان از تماشای من ، رنگ واقعیت میگیرد . این من هستم که این وهم را واقعیت میبخشم . من در دنیای پیرامونم ، بازتاب نور خویش را تماشا میکنم . بازتاب تمام امیال ، خواسته ها ، نیروهای سرکوب شده ، عشق ، باور ، ایمان ، ترس ، امید و ادراک . من ، بر لبه ی معنا و بی معنایی قدم میزنم
      به مرکز جهان و کوه قاف رسیدم . کوهی به رنگ زمرد که اردویسور آناهیتا ، از فراز آن ، بر روی جهان جاری میشد و آغوش معنابخش خویش را به جهان ، هدیه میکرد . میترا از فراز این کوه میدرخشید و فروغ روشنایی خویش را بر قامت ذرات تاریکی میپوشاند . من ، به خویشتن حقیقی خود،رسیده بودم . خویشتن حقیقی من ، تعادلی میان خودآگاه و ناخودآگاه من بود . ناخودآگاه ها میل دارند تا به خودآگاهی برسند . هر خودآگاه جهان خویش را میسازد و با معنایی که به آن جهان میبخشد ، در جستجوی معنای خویش بر میاید . او ، خودآگاه های دیگر را مشاهده کرده و با آنها به تعامل میپردازد و این گونه واقعیت شکل میگیرد . واقعیت توافق خودآگاه های بسیار بر سر یک جهان مشترک است . ما با یکدیگر پیمان بستیم تا واقعیت را شکل دهیم و میترا از روح خویش بر این پیمان دمید . ما واقعیت را ساختیم و بخشی از وجود ما ، برای زنده ماندن در این واقعیت وهم آلود ، بر لبان واقعیت بوسه زد . این من واقعی ، خویشتن حقیقی خویش را انکار کرد و از تماشای تصویر خویش در واقعیت ، سرمست گشت . او نقاب های بیشمار به چهره زد و تصویر حقیقی خویش را فراموش کرد . او ، نیمه ی دیگر خویش را به بردگیگرفت و دیو خشکسالی واقعیت ، رود اَردوی وجودش را در حصار نقاب های بسیار ، به اسارت گرفت . من ، به خویشتن خویش برگشتم . از کوه قاف بالا رفتم . ستاره ی صبحگاهی در آسمان میدرخشید . آناهیتا سوار بر ارابه ای که باد ، باران ، ابر و تگرگ او را میکشیدند ، در آسمان نمایان شد و از مشعل فروزان مادینه ی مقدسش ، اهریمن تاریکی گریخت . ارابه اش در کنار من فرود آمد و آناهیتا از آن پیاده گشت . به سمتش رفتم . با اینکه او را به وضوح میدیدم ، اما انگار جهانی فاصله میان ما بود و هر چقدر که به سمتش میدویدم ، از او دورتر میگشتم .آناهیتا موهایش را پریشان کرد . بر فراز کوه رقصید و از دامن پرچین رقصانش ، رود اَردوی جاری گشت . به من نگاه کرد و گفت : چیزی تا طلوع خورشید نمونده . بهتره سنگاب رو پر کنی و هر چه سریعتر ، به مهرابه برگردی . سپندارمزد منتظره توئه .
      سنگاب را از رود اَردوی پر کردم و از کوه پایین رفتم . در طول مسیر رسیدن به مهرابه ، خرقه های مختلفی که در طول مسیر بر تن کرده بودم را ، از تن به درآوردم و با خرقه ی کلاغ ، به درب ورودی مهرابه رسیدم . خرقه ی کلاغ را نیز از تن به درآوردم و به درون مهرابه رفتم . سپندارمزد منتظر من بود . مجددا مرا در آغوش کشید ، برگونه ام بوسه ای زد و گفت : خورشید در حال طلوعه . سنگاب رو در زیر دریچه ی سقف بزار تا انوار میترا بر آناهیتا بتابه . سنگاب را در زیر دریچه گذاشتم و به تماشای تلالو نور بر روی سطح آب ، نشستم . ناگهان سطح آب درخشید و داستانی فراموش شده در آن هویدا گشت
      آناهیتا باردار گشت
      یک باکره مادر شد و میترا را در دل غاری متولد کرد
      ناخودآگاه بیکران با نیمه ی زنانه ی خویش، وحدت وجود را شکل داد و این نیمه ی زنانه ، میترا را به دنیا آورد
      میترا ، نیمه ی مردانه ی دنیا بود و از فروغ او ، ناخودآگاه های محصور در دامان آناهیتا ، به خودآگاهی رسیدند
      خودآگاه ها من را ساختند و من ، نقاب واقعیت بر چهره نهاد
      من در اشارات ، زبان و تصاویر گم شد
      تصاویر
      جهان یک تسلسل از تصاویر پیوسته در زمان بود که من ، نام واقعیت بر آن نهاد
      من ، مجذوب تصاویر گشت و خود نیز تبدیل به یک تصویر شد
      جهان امروز ، تن پوشی از تصاویر بر تن کرد و من نیز به یکی از تصاویر تار و پود تن پوش او ، تبدیل شد
      تصاویر من را در آغوش گرفتند و من ، واقعیت را بر اساس این تصاویر ، تعریف کرد
      وجودش از ارزش تهی شد و ارزش را به بهای بیشتر دیده شدن ، خرید
      او ، با دنیای تصاویر سرگرم شد و درگیر روزمرگی های واقعیت گشت
      او ، یک خودآگاه مجازی ساخت و خودآگاه حقیقی خویش را ، فراموش کرد
      پنجره ی خودآگاه حقیقی ، ویران شد و نور ناخودآگاه ، رنگ خاموشی گرفت
      تصاویر بیشمار ، ذهن واقعیت ساز او را فریب دادند و او ، به واقعیت ، معنایی دیگر داد
      واقعیت ، تبدیل به یک صحنه ی نمایش گشت
      امروز ، تصویر زیبایی از خود ساختم
      من ، دیده شدم و با لمس دیده شدن ، بهای واقعیت را پرداختم
      من نیز مشاهده گر تصاویر بسیار گشتم
      به برخی از آنها ارزش نهادم و واقعیت آنها را معنا کردم
      اما
      من ، از این معنابخشی بسیار ، معنای خویش را فراموش کردم
      من ، از یک باکره متولد شده بودم
      من ، میترای فروغ و روشنایی بودم
      از نور خویش بر پیکره ی معناهای بسیار ، تابیدم
      یک چوب اقاقیا که دو مار گرداگرد آن حلقه زده بودند ، به دست گرفتم
      و گردنبندی از چلیپای گردونه ی خورشید ، به گردن انداختم
      شمشیر و تیر و کمانی به دست گرفتم
      و از غار تاریکی واقعیت ، پای به جهان حقیقی گذاشتم
      من ، از یک خواب ازلی ، بیدار گشتم
      واقعیت ، چون صخرهدر برابر من نمایان شد
      تیری به صخره ی واقعیت زدم واردویسور آناهیتا ، چون چشمه ای از دل آن جوشید
      من ، مادر خویش را بازشناختم
      او را در آغوش کشیدم و در پناه آغوش معنا بخش او ، تعمید کردم
      چاقوی خویش را بر تن واقعیت ، فرود آوردم و از زخمی که بر آن زدم ، سه خوشه ی گندم و نهال تاک ، رشد کرد
      من ، حقیقت را به جهان واقعیت ، هدیه دادم
      در شام آخر خویش ، از واقعیت سرمست گشتم و به جهان حقیقی پر کشیدم
      من ، به آسمان ها عروج کردم
      اما
      روزی بازخواهم گشت و با آتش خویش ، حقیقتی جدید و انسانی برتر را به جهان هدیه خواهم داد

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۵۳۶۰ در تاریخ ۲ روز پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1