سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تاوان وفا 2
        ارسال شده توسط

        سامان سعیدی

        در تاریخ : چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۲ ۲۱:۲۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۲۸ | نظرات : ۷

        هر کی از آرزوهای ازدواجش میگفت....
         
        عباس گفت که سعیده عشق منه و بدون اون زندگی محاله...
         
        رضا هم گفت پروانه دختر عموشو خیلی دوست داره...
         
        نوبت رسول که شد گفت من لیلا را دوست دارم همه با هم ازش پرسیدن کدوم لیلا؟
         
        گفت دختر خالم دیگه.
         
        عباس گفت خونواده تو که با اونا درگیرن...
         
        رضا هم گفت محاله اونو به تو بدن...
         
        ولی علی بدجور رفته بود تو خودش....
         
        چیزی نمیگفت....
         
        رضا گفت علی چته چرا ساکتی ؟
         
        علی گفت : یه دفعه سردرد گرفتم.... نمیدونم چم شده...
         
        رضا پرسید علی راستی تو کیو دوست داری...
         
        علی گفت : من... من ....فعلا خر نشدم...
         
        همینو که گفت همه ریختن رو سرش و حسابی حالشو جا آوردن و بعد از یه کشمکش...
         
        خوابیدن....
         
        رسول متوجه شده بود که علی حالش خوب نیست ازش پرسید...
         
        علی چی شد یه دفعه ؟
         
        علی گفت : هیچی و با آهی چشماشو بست و با بسته شدن چشماش اشکاش جاری شد...
         
        رسول با دستش اشکاشو پاک کرد  گفت : علی تو رو خدا چی شده چرا به من نمیگی بخدا تو رو اندازه داداشم دوست دارم طاقت گریه کردنتو ندارم ...چته ؟
         
        علی گفت : رسول منم میدونم داداشمی ولی نمیدونم چی شد یه دفعه دلم گرفت....
         
        رسول گفت پس پاشو برو صورتتو بشور بیا بخواب...
         
        علی بلند شد و رفت صورتشو شست و اومد دراز کشید...
         
        تا صبح به در و دیوار نگاه میکرد و لبهاشو گاز مگرفت و اشک میریخت...
         
        گریه بی صدای علی داشت از درون داغونش میکرد...
         
        بالاخره خوابش برد که چند دقیقه بعد با صدای عباس بیدار شد که میگفت...
         
        تو اگه عاشق بودی اینقد نمی خوابیدی . پاشو بریم حرم میخوام برا عشقم دعا کنم...
         
        برا تو هم دعا میکنم خدا شفات بده...
         
        نتونست بگه که تا صبح بیدار بوده با هر زحمتی بود بلند شد و با بچه ها رفتن حرم...
         
        بعد اومدن یه کله پاچه مشت برا صبحونه خوردن...
         
        ولی باز علی بی حوصله و کلافه بود...
         
        تا یکی دو ساعت با هم بودن بعد هرکی رفت دنبال کار خودش...
         
        ولی علی دوباره برگشت رو ریل راه آهن......
         
         
         
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۲۷ در تاریخ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۲ ۲۱:۲۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2