سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        عباس عارف شاعر اهل خاش
        ارسال شده توسط

        لیلا طیبی (صحرا)

        در تاریخ : ۲ هفته پیش
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۹ | نظرات : ۱

        استاد "عباس عارف"، شاعر و خوشنویس ایرانی، زاده‌ی روز پنجم اسفند ماه ۱۳۲۹ خورشیدی در شهرستان خاش، استان سیستان و بلوچستان است. از کودکی شیفته ی شعر و ادبیات و هنر بود. 
        از سال ۱۳۴۹ برای تحصیل ادبیات به دانشگاه تهران رفت و تا به امروز بیش از ۴۵ سال است که در تهران زندگی می‌کند. از جوانی به شکل جدی و سخت کوشانه ای به سرودن شعر و خوشنویسی پرداخت. عباس عارف در خوشنویسی، خود را شاگرد به زبان خودش استاد الاساتید "حسن میرخانی".
        او درباره ی شعرش می گوید: از این استادان در شعر آموختم و هنوز هم می آموزم: فردوسی، مولانا، حافظ، نظامی، نیما یوشیج، شاملو، اخوان ثالث.

        ◇ ︎دفتر شعرهای به چاپ رسیده:
        - آه غول زیبا، پاییز ۱۳۵۹
        - خواب آفتاب، پاییز ۱۳۶۵
        - سی سال سکوت و خلوت نشینی (البته در این سه دهه او به شکل گسترده ای به پژوهش تاریخ ایران پرداخته و صفحات پرشمار دست‌نوشته هایش حدود چندین جلد کتاب نثر، نظم و نقد در انتظار چاپ را در بر گرفته است.)
        - راهِ شاعر، اردیبهشت ۱۳۹۵
        و...

        ◇︎ نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        از فرو ریختن ها 
        ویولونِ فقرِ بی‌نوا
        زوزه‌ها می‌کشد بر 
        فرقِ تهران – خیابانِ ولیِّ عصرش-
        از خود می.رود سگِ ولگرد
        گوش‌هایش راستِ آن
        استخوان وَزه‌ی درد
        اما یک تارِ مویش تکان نمی.خورَد شهرِ تکیده‌ی دروغ و دود
        تنها 
        آدَمیدَد باید باشی، ببینی و
        ندَود آتش به رگ‌هایت، نترکد استخوانت در کنارِ دریا دریا طلای سیاه،
        نَنگاه!
        دختری که ماهش در عقرب، گَزیده گَزیده می‌گرید  کبودارام
        کوبانیِ نگاهِ به تنگ آمده‌اش تُف می‌بارد به جنگ افروزانِ جهان و
        نجابتِ پاره پاره‌ی انسان را می‌نوازد به لحنِ جِر خوردن از درونِ جان…
        خَشماه!…
        آن سبزه پسرک، چشمانِ سرخش نگرانِ گام‌های ما 
        آرشه‌اش رگِ فرو خشکیده‌ی شرف را هم به آتش می‌کشد 
        آتش می‌شود آب از او
        آوازش نهیبِ خطرسازَش گام‌های در آمد و فرودم را
        گره می‌زند به نشسته‌ی توفانش در خیابانِ انقلاب
        از پا نشستم کنارِ دستانِ پدرش… آن انسانِ دست ها، کش آمده به هر دو سوی روندگان، دراز…
        ما 
        آزَرمکِ گذرنده از کنارشان، پشیزی می‌بخشیم و چیزی تکان نمی‌دهیم از جایش هیچ 
        از سویس آمده‌ایم و ندیده‌ایم این پیاده‌روهای چشم  چشم کنان را مگر؟
        ناگهان از جایم جستم، به مکتب پُـفیوزیسم 
        پیوستم، به خانه‌ام گریختم از مردمانِ دیده‌ام زود
        آدَمیدَد باید باشی، ببینی و
        ندوَد آتش به رگ‌هایت، نترکد استخوانت در کنارِ دریا  دریا طلای سیاه،
        هرگز
        هرگز نتوانسته‌ام
        پیاده روهای این پای‌تختِ فکسّنی را
        تاب آرم رُبات آسا،
        آینه‌ی دوزخّانه ام چهره بر نمی تابید 
        از بس که گریخته بودم از دستِ خود، شاید-
        همسرنوشتِ آن سگِ ولگرد…؛
        آرشه‌یی بر فرقِ سرم نوازید آرام
        آتش گرفتم، از تپانچه‌یی برآشفت آینه‌ی کبودم، سرخ
        تنها 
        تَـرَک‌های جوگندمی‌اش پریشیده ماند و، ریزشِ دیده‌ها، یکریز…
        آن جا، هنوز
        آتشنَـوازه‌ی ویولونِ فقرِ سیا 
        بر 
        گلّه‌های پایتختِ نایلون و دروغ و دود
        آرشه‌ی دخترکِ رعشه گرفته‌ی رنج و شرف،
        تازیانه‌یی شرم‌انگیز است و
        می‌گریزند از نهیبش به روزِ روشن 
        رمه‌های یوز و پُـف…
        دریغ و، تُـف…

        (۲)
        [زابلوچ]
        لنگِ غربت مانده‌ام از دستِ کوچ
        دیدگانِ فرّ و هنگم گشته لوچ
        دشمنت خواهد مرا بیگانه دوست 
        استخوانِ غیرتم را پوک و پوچ
        ...
        گرچه‌ام فقر و ستم کوچانده اَست 
        من همانم: رُستمانه، زابلوچ
        زیرِ دندان دردِ من تا زنده‌ام
        خشکه‌ی نانی کند غِرِچ غُروچ –
        خوشتر از استیکِ بیگانه مراست 
        هسته‌ی خُرما و پُترونگ و کلوچ *
        این نئون زاران کجا و ماهِ من؟
        مهرِ تابانم کجا وین مُرده روچ؟
        روشن از سوسوی چشمانِ توام
        در غبارِ این هیاهوی دُروچ
        باز گردانم خدایا سوی آن
        کُرِّه اسب و غرّه لوک و نرّه نوچ
        سوی ماهِ خود پلنگم بی‌ستیز 
        اُشترِ دشتِ خودم، بر قُلّه قوچ
        می‌خورم خار و نگردم پَست و خوار
        زابلوچم، زابلوچم، زابلوچ...
        _____________
        پُترونگ = گیاهی کوهی و صحرایی، خوراکِ سدها ساله‌ی زابلوچ‌های تنگدست.
        کلوچ = کوتاه شده‌ی کلوچه است.
        روچ = به زبان پهلوی و بلوچی، روز است به فارسی.
        (۳)
        مردان و زنانی که درین چرخه‌ی گشت 
        زادند و گذشتند ازین پهنه‌ی دشت 
        بس گنج که بهره‌مان نهادند و، به ماست 
        بهرِ دگران نهیم زان گشت و گذشت...

        (۴)
        از ریشه‌ی «زابلوچ» اگر پُرسانید،
        با او، همه در گوهرتان، یکسانید -
        ایرانی و همکیش و برادر - خواهر
        تا جان به کفِ یکدگرید، انسانید!

        (۵)
        بامداد
        آیینـهٔ روییـنِگی بوده اَست 
        سنگ ِ گورش نیست، تا 
        بشکنندش؛........  او
        فرو خواهدشان شکست!
         
        گردآوری و نگارش:
        #لیلا_طیبی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۱۹۷ در تاریخ ۲ هفته پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2