آقای "بهزاد نجفی" شاعر البرزی، زادهی ۲۱ آبان ماه ۱۳۶۸ خورشیدی، در شهر کرج و اکنون ساکن تهران است.
وی فارغالتحصیل مقطع کارشناسی رشتهی فناوری اطلاعات است.
وی از سال ۱۳۹۱ به طور جدی وارد وادی ادبیات شد و گرچه علاقهی اصلیاش غزل است، ولی سپید و ترانه و دیگر قالبهای شعری را هم امتحان کرده است.
کتاب "خراب شده" مجموعهای از غزلهای اوست، که به چاپ دوم هم رسیده است. چاپ اول این کتاب در سال ۱۳۹۵ توسط انتشارات شانی بوده است.
وی از سال ۱۳۹۲ نشستهای تخصصی شعر و ترانه را با هدف کمک به نسل شاعران جوان و با حضور شاعران، ترانهسرایان و خوانندگان مطرح کشور با عنوان "کانون ادبی تهران" در تهران راه اندازی کرد، که این کانون همچنان به کار خود ادامه میدهد.
او مدیر انتشارات ایهام است، که این نشر در زمینهی تخصصی ادبیات و هنر فعالیت میکند.
◇ کتابشناسی:
- خراب شده - نشر شانی
- عصر شعر
و...
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[یلدا]
ای عشق! ای تجسم دلشوره
قلب مرا به خود متمایل کن
این خاک پاک نامتبرک را
لطفی کن و به گریهی خود گِل کن
گِل بودم و به شوق تو گُل کردم
چیدی مرا و دست خدا رو شد
دستت به گردن آمد و چاقو شد
پس آیهای به حنجره نازل کن
ما، چهرههای عاشق و آبی رنگ
ما، لکههای خون شرابی رنگ
آه ای امامزادهی نامعصوم
ما را به دامنت متوسل کن
دستم نمیرسد به گریبانم
من ضجههای شام غریبانم
کز سنگ نیز ناله نمیخیزد
وقت وداع آمده… دل دل کن
باید کجا فرار کنم از تو؟
دریا! مرا تحمل دوری نیست
باید که سر به سنگ بکوبم باز
این موج را روانهی ساحل کن
آن جام سرخ را که ننوشیدی
تنها دو پیک مانده به پایانش
تاریخ، مست چاک گریبان است
ای محتسب! بیا یقه را ول کن
طاووسهای خفتهی در پایت
یک گله شیهه مست قدمهایت
بر دشت بیتپش قدمی بگذار
اوضاع سینه را متحول کن
تنها دلیل دلخوشی فردا
محکوم کن مرا به شب یلدا
در گرگ و میش چشم تو حیرانم
پیکی بیار و حل مسائل کن
روزی هزار مرتبه ترکم کن
اما مرا به حال خودم نگذار
بر گردنم دو پیچک دستت را
در لحظهی وداع، حمایل کن.
(۲)
چندیست چشمانت مرا مهمانِ غم کرده
راحت بگویم: چشمهایت عاشقم کرده
میخواستم کتمان کنم احساسِ خوبم را
دیدم مرا -دنیا- به عشقت متهم کرده
اجداد تو معشوقههای شاعران بودند
هر هفت پشت عشق را نام تو خم کرده
راه گریز از قتلگاه چشمهایت نیست
یک گله گرگ ماده در چشم تو رم کرده
یک "شهر" دیوانه، به دنبالِ تو افتاده
گویا دوباره باد، مویت را علم کرده
تو دختران شهر را دق میدهی آخر
روی تو روی هرچه زیباروست کم کرده
توصیف چشمان سیاهت کار دشواریست
راحت بگویم چشمهایت عاشقم کرده.
(۳)
تقدیر شد که حوصله را سر بیاوری
این قصه را به صفحهی آخر بیاوری
روز وداع دیدمت از داخل قفس
چیزی نمانده بود که پر در بیاوری
تقدیر و سرنوشت عزیزم بهانه است
ای کاش یک بهانهی دیگر بیاوری
دیدی تبر برای زمین خوردنم کم است
رفتی که یک وسیلهی بهتر بیاوری
دیدی که خشک میشوم اما نخواستی
باران برای این گل پرپر بیاوری
تنها دلیل شادی این روزهای من
رسمش نبود اشک مرا در بیاوری.
(۴)
عمرم به سر رسید و خودش را نشان نداد
گفتم کمی امان بده اما امان نداد
عشق آمد و به سادگی از ما گذشت و رفت
دستی برای دلخوشی ما تکان نداد
بر کام باز ماندهی رندان تشنه لب
دستان مرگ جز قدحی شوکران نداد
آن کس که کوه غم به دل عاشقان گذاشت
ماندم چرا اجازهی آتشفشان نداد؟
با ما چه کرد عشق؟ که صد بار قلبمان
تا پای مرگ رفت ولی باز جان نداد
پرپر زدیم در همهی عمر در قفس
دستی به بال خستهی ما آسمان نداد
ما میرویم بلکه شما شادمان شوید
دنیا به ما که روی خوشش را نشان نداد.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی