آقای "همایون عزیزی" شاعر و نویسنده افغانستانی در ۱۴ بهمن ماه ۱۳۶۴ خورشیدی، در قریه قلعه لقمان ولایت کابل چشم به جهان گشود.
او مادرزاد، نابینا به دنیا آمده است؛ و بعد از گرفتن دیپلم نابینایان، به عنوان آموزگار نابینایان، مشغول گردید و سپس در رشتهی ادبیات فارسی فارغالتحصیل شد و به زبان انگلیسی هم مسلط است.
همچنین او تهیهکنندهی یک برنامه تلویزیونی با عنوان «خجستگان» برای گروههای مختلف ناتوانان جسمی افغانستان است.
او دارای دو فرزند دو قلو به نامهای سروش و مژده است.
◇ ︎رنجنامهای به قلم شاعر:
روزهای پر مشقتی را پشت سر میگذرانم؛ سختیها، تاریكیها، بیپناهی و بیسرپناهیها را به مفهوم واقعی كلمه میچِشِم. نابینایی چقدر دنیای دلتنگ است؛ این را فقط من میفهمم.
من با جهان تاریك خود خو گرفتهام؛ اما دلم میخواهد گاهی مانند همه دنیا را ببینم. مانند همه رنگهای زیبای بهار را احساس كنم، مانند همه شاد باشم و احساس كمی در زندگی نداشته باشم. من همیشه رویای بیداری میبینم و رویایی بینایی میبینم.
كاش بینا بودم. بینایی زندگی است. بینایی یك دریچه است. لااقل اگر به این دریچه دست مییافتم، شاید میتوانستم برای فرزندانم نان تهیه كنم. برایشان خانه بسازم، برایشان آیندهی روشن فراهم بسازم، برای كودكان معصومم هیچ گاهی نتوانستم یك زندگی مناسب تهیه كنم. آنها رنج نابینایی و دنیای تاریك مرا میكشند، موهای همسرم را سیاهی چشمان من سپید كرد و موهای سپید مادرم را روزگار من تكاند و ریخت.
درد دل من بزرگتر از این كلمات است. دنیایی من تاریكتر از سیاهی این متن هاست. روزهای من سختتر از قصه كردن آن است. مینویسم كه سبك شوم، مینویسم كه سنگینی سیاهی را از دوش چشمانم بردارم. مینویسم كه نزدیكترین دوستانم حالم را بفهمند. بدانند كه دنیای شان چقدر زیباست و چقدر خوشبختاند. بدانند كه نابینایی تنهایی است. اینها ناله نیست. نوشتن یك رنج است. متن یك سرسختی بیهوده است. راز دنیای غمگین یک نابیناست.
◇ ︎کتابشناسی:
- سلام ای خاطرات کهنه من - مجموعه شعر به همت «بکتاش سیاوش - ۱۳۹۳
- بیا با دوست دارم بسازیم - ۱۳۹۷
و...
◇ ︎نمونهی شعر:
(۱)
من ازین پس به کسی درب دلم وا نکنم
شکوه از غربت و دلتنگیی دنیا نکنم
من از این پس به سیهروزی خود میسازم
به دلِ تنگ و غم اندوزی خود میسازم
یکی بر کوری چشمان ترم میخندد
افتادم به زمین، آه! سرم میخندد
یکی با خنده بپرسید، همایون عزیز!
گفت: تا چشم ترم دید، همایون عزیز!
آه ای مردک آواره مرا میبینی؟
من کیم، آدم بیچاره! مرا میبینی؟
خدایا! زیر بار برف و بارانم تو میفهمی؟
اسیر دست سرمای زمستانم تو میفهمی؟
برای جستجوی آب و نان کودکان خویش
به روی جادهها دایم پریشانم تو میفهمی!
شب و روزم به دلتنگی و درد و خستهگی طی شد
در اندوه خودم دلگیر و حیرانم تو میفهمی!
خدایا! اضطراب عالمات بر دوش من بار است
و من مجموعهای اندوه انسانم تو میفهمی
پدر وقتی به روی من سیلی ناامیدی زد
من از آنروز حسرتکشتهی نانم تو میفهمی
گلویم بغض تنهایی گرفته، ای خدای من!
غرورم ضعف بینایی گرفته، ای خدای من!
خدایا درد تنهایی مرا خون جگر کرده
خدایا ضعف بینایی مرا خون جگر کرده
من از بیمهری دست پدر بیخانه گردیدم
به دشت بیکسی مجنون شدم، دیوانه گردیدم
تو میدانی خدایا معنی دلتنگی من را
تو میدانی سکوت خونیی این کور کودن را
تو میدانی که بغض آتشین بر دوش من بار است
تو میدانی که خواب و خلوتم اندوه و آوار است
تو میدانی خدایا معنی آه و فغانم را
تو میدانی سرود مرگبار کودکانم را
تو میدانی که آهنگ زمستان سخت دلگیر است
تو میدانی که اندوه و غم نان سخت دلگیر است
من از دنیای دلگیرت خدایا خستهام دیگر
من از این حسرت پیرت، خدایا خستهام دیگر.
(۲)
من به چشمان نمآلود خودم دلشادم
من به دنیای غمآلود خودم دلشادم
من به این سینهی پر غصه که شب میسوزد
با دل بیدَم و بی دود خودم، دلشادم
های مردم! پس ازین خنده به حالم نزنید
طعنه بر چشم تر و زجر و زوالم نزنید
من اگر هیچترین مرد زمینم، خیر است
من اگر غربت دلسرد زمینم، خیر است
من اگر آدم بینام و نشانم خیر است
من اگر خاطرهی پیر زمانم، خیر است
من اگر مجموعهای صبر و سکونم خیر است
من اگر قصهی یک مرد زبونم خیر است
بگذارید که با چشم ترم پیر شوم
با دل غمزده و در بدرم پیر شوم.
(۳)
نداری هیچ کمبودی برایم
سرم را خاک پایت مینمایم
یگانه همسر دنیا تو هستی
عزیزم تا خدا از تو رضایم
هوا ابری و بارانیست بانو
نگاهت مست و توفانیست بانو
و به تو میگویم ای زیباتر از ماه
دلم پیش تو زندانیست بانو
چه میشه ساز و آهنگم تو باشی
شراب و شیشه و بنگم تو باشی
میان این همه دل خستگیها
هوا خواه دل تنگم تو باشی.
(۴)
زدند از چشم من صد گپ به پیشم
تمسخر میشدم از قوم و خویشم
خدایا آن چه مامایم به من گفت
چو گژدم میزند هر لحظه نیشم.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (صحرا)