يکشنبه ۲ دی
حس خوب پریدن
ارسال شده توسط حامی تنها در تاریخ : پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ ۱۵:۲۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۴۴ | نظرات : ۷
|
|
همه ی وجودم را بغض در بر گرفته
لبخند که بر لبانم می نشیند ، یکهو اشک هایم سرازیر می شوند . این حالت را بارها تجربه کرده ام . حالتی میان بودن یا نبودن . خواست زیادی نیست آرام زندگی کردن .
لباسم را می پوشم . می خواهم کمی قدم بزنم . هنگام خروج صدای مادرم را می شنوم که می گوید کوه هم که باشی به چشمه ی درونت محتاجی پس بگذار چشمانت بخروشند . درب را می بندم . کمی مکث کرده تمام ریه را از هوایی که سپیده دم میهمان شهرمان شده پر میکنم . تصمیمی باید تا هر آنچه بدبختی ست از صفحه ی روزگارم بزداید . می خواهم همچون همیشه که آرام بوده و صبوری پیشه کرده ام بمانم اما دیگر نگذارم کودک درونم محبوس بماند . این کودک به جست و خیز و بالا و پایین پریدن محتاج است . تا به امروز (( قفسی ساخته ام از بدنم )) اما از این ثانیه باید رها شود هر آنچه را که به اجبار زندانی کرده ام . قفل قفس می شکند . پرنده ای آرام بال می گشاید . صدای بالهایی که بر هم کوفته می شود وصف ناپذیر است . چشمانم را می بندم تا پرنده از ترس نگاهی که همیشه اشتیاقش را سرکوب نموده در قفس باقی نماند .
تردید دارد . می ترسد این آسمان واقعی نباشد .
ترانه ای می خوانم تا پایکوبی آغاز کند و از هر آنچه که او را به تردید واداشته بِرَهَد .
فایده ای ندارد . پرنده ای که آسمان را ندیده چگونه پرواز کند ؟
نه اینگونه نمی شود . زندگی را باید از جایی آغاز کرد حتی اگر مکانش قعر جهنم باشد .
دستانم را باز میکنم همچو مجسمه ی عیسی در بلندای کوه کروکوادو ،چشمانم را می بندم و همه ی وجودم را به نسیمی میدهم که آرام مرا در بر گرفته ، به پریدن تشویق میکند . نمی دانم به این مرحله رسیده اید یا نه اما باید بگویم من تجربه ی جدا شدن لحظه ای ِ روح از بدن را داشته ام و این انگار همان لحظه را تداعی میکند برایم .
سبک ، همچو قاصدکی معلق در هوا که بی وزنی را تجربه میکند . کاش می شد تا ابد در این حال بمانم
پرنده نظاره می کند آنچه را که بر من می گذرد . انگار باور کرده من هم می خواهم .
بال می گشاید . او که آسمان را تنها در رویایش ترسیم کرده اینک می خواهد همچو من این حس ِ خوب ِ بودن و زنده ماندن را تجربه کند . می دانم که از سقوط می ترسد اما این را نیز دریافته که برای جدایی از رخوتی که سالها شانه هایش را مهمان بوده تکانی لازم است . پر می گشاید . همه ی توانش را جمع کرده تا رویایش به حقیقت بپیوندد . نمی خواهد بماند و در انزوا بمیرد و سرانجام می پرد ...
برای پریدن مقدمه لازم نیست برای زندگی هم ... بیایید قفلی را که بر دلهایمان سالهاست حکمرانی میکند بشکنیم تا پرنده های محصور در قفس های سنگی آسمان را تجربه کنند
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۹۷ در تاریخ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ ۱۵:۲۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.