افکارهمچون شعاع بی پایان دایره ای از هر سو بر قالب چهارگوش ذهن دخول می کند
بی رخست
و بی وقفه
بی فاصله
ذهنش نیشگاه بی محابای این افکار گشته بود
مانند مارهایی که سرشان را از سوراخی بیرون می آورند نیش می زنند به سوراخشان میروند و دوباره برای نیش زدن برمی گردند
با اینکه هر زخم زهرین این افکار ،طعم زهراگین مخصوص به خودش را دارد اما عادت به این افکار داروی بیتفاوتی را در آدمی تزریق میکند
یک مسکن قوی
درمان نه
فقط یک مسکن
بی تفاوتی دارویی که آدمی را به ادامه میکِشد
یک تکرار بی پایان
یک تکرار بی پایان بیهوده
....
قدم به سمت پنجره نیمه باز آن سوی اطاق بر می دارد
پرده نازک پنجره را کنار می زند
روشنایی همچون نیزه های کوچکی چشمانش را می خراشد و پلک هایش را به هم می آورد
اخم، شیار های کوچک گوشه چشمانش را عمیق تر می کند
دستش را بر چهارچوب پنجره تکیه می دهد و از ارتفاع اتاقش به همان عادت همیشگی خویش می پردازد....
خیره شدن بر نجّاری که در آنطرف خیابان روزگار سر میکند
همیشه آرزو می کرد به جای این انسان بیهوده و مزخرف که وبال آفرینش است،تکه چوبی بود در میان الوار های خشک و بی جان کارگاه نجار.
نه حسی و نه دردی
یک رهایی کامل
تا که شاید در شب سرد و استخوان سوز زمستانی هیزمی شود گرمابخش چهره سرد و عبوس نجار.
همیشه همین گونه است
سرد و در اوج سکوت و بی تفاوتی
انگار در کنار الوار ها و ابزارها که چون فرزندانش آنها را نوازش و تمیز می کند ،در دنیایی که هیچ موجود زنده دیگری نیست ، در تنهایی و بی خبری مطلق به سر می برد.
به راستی پشت آن چهره سرد و عبوس چه می گذرد؟؟
..
در چهره نجار که تکه ای چوب را با خشم و در اوج آرامش می تراشد
طوری که انگار زنی را که همین ساعتی پیش مچش را هنگام خیانت و هم آغوشی با مردی گرفته است شکنجه می دهد.
دست و پای چوب را می بندد و آن را با تیغه تیزی که در دست دارد می خراشد و تراش میدهد
و آنقدر به این تنبیه مکرر، استمرار میکند که در نهایت آن زن بدکاره چوبین به همان شکلی در می آید که نجار جوان پیرشده میخواهد.
اما موریانهِ خاطرات که بر چوب خشکیده روح نجار جوانِ پیر تیشه می زند چه؟؟؟
نه...
نمی توان به این تراش زیبای دلفریب اطمینان کرد و خود را گول زد
مدام در ذهن خود تکرار می کند
نه اطمینان کردن به این آدم های انسان خوار یعنی مرگ....
و مدام با خود می گوید کدام انسان احمقی خود را زنده به گور می کند؟؟
تکه چوب تراش خورده را بر میدارد و در حالی که پیشانی عرق کرده اش را بر دیوار تکیه می دهد آخرین نگاه را بر آن می اندازد
بر آن لکه ننگ خیانت زده
بر پیچ و تاب تراش خورده چوب که همچون زن برهنه ای در پی فریب و دل به دست آوردن است.
انگشتان پینه بسته اش را آرام بر ظرافت صیقل داده چوب می کشد
چون تن برهنه زن جوانی که لطافتش هر شهوتی را به اوج می رساند
سینه های سفت و برآمده
چشمانی خمار، گردنی کشیده که در حرارت و عطش ،نبظش آشفته و تند می زند
لب های گوشتی نیمه باز که می توان تا ابد بوسیدش
اما...
اما چگونه می شود تنی را در آغوش کشید که عرق متعفن و گنداب خیانت را بر خود دارد
نه..
این تعفن با هیچ گذشتی پاک نمی شود
تصور این خیانت چشمان به هم آمده اش را مرطوب می کند
هق هق...
به سوی اجاق دست ساز روشنی که در گوشه ای نشسته است و این تلخی را نظاره گر است گام بر می دارد
با انگشتان پینه بسته اش آخرین نوازش ها را بر پیکره تراش خورده چوب می زند و آن را در آغوش آتش اجاق که گویی دستانش را باز کرده است می سپارد
می ماند و نظاره میکند
همچون جلادی که از شکنجه دادن لذت می برد
همچون تماشاچیانی که به تماشای دست و پا زدن و جان دادن به دار کشیده ای مشغولند
می توانست ذجه های ملتمسانه پیکره چوبی را بشنود در حالی که ناباورانه در آتش تنفر نجار جوانِ پیر می سوخت
آری همچون مجرمی که روی سکوی اعدام، التماس فرصتی دوباره را فریاد می کشد
اما او چشمان بر هم آمده نمناکش را در نهایت بی تفاوتی بر آتشی دوخته بود که گویا از درونش بر دل اجاق جاری گشته بود
آتشی که می سو
زاند و خاکستر می کرد
ادامه دارد...نیماآسمند
شنبه ۱۴۰۰/۵/۲۹