_دست بردار جونم!...
عشق که حساب دو دو تا چهار تا نیست!...
عشق، جاریهههه
نه از اون جاریاااا که صبح تا شب، مثل سگ و گربه بهم میپرناااا، نهههه، از این یکی جاریاااا
از اینایی که مثل رود میمونن و همیشه جارین....
بعدشم، عشق که نمیگهههه یکی من یکی تووووو...
کار خودشو میکنه.
از خود گذشتهست، اگه تو معنی ایثارو نمیدونی، اون خود ِخودشهههه.
حالا هی بیا بشین وَر ِ دل من
هی... دو دو تا چهارتا کن
چرتکه بنداز
خون ِ حسن و حسین به پا کن
که چی؟
هیچی...
آقا توی این عشق ِ مثلنی، یه قدم جلو رفته، اونوقت طرفش حتی از جاش بلند نشده.
ای فلکزدهی منتکش
نشده که نشده، به درک اسفل السافلین.
میخوام صد سال سیاه از جاش بلند نشههه.
به خودش ضرر زده، بدبخت!...
چهار روز دیگههه که زخم بستر گرفت، اونوقت حالیش میشه که چی؟
طاقچه بالا نذاره واسه من!
اصلنی میدونی چیهههه؟
عشق لیاقت میخواد که اون نداره
آره همینههه
کلووووووووچه دوزاری!...
عشق جاری ماری هم نداریم
عشق یعنی یکی من یکی توووو
حالا که نیستی
ما هم رفتیم پی عشق و حال خودمون
بای کوچولوووووووو
همینطور که جلوی آینه ایستاده بود و آخرین جملاترو با قدرت و شیطنت خاصی میگفت؛ کراواتشرو سفت کرد، کتشو پوشید و ته حرفاش یه ماااااچ ِ خوشگل روانه خودش کرد و گفت:
خودتو عشق است!...
بعدش سویچ به دست رفت بیرونو، خودشو به یه شام مکزیکی خوشمزه دعوت کرد!...
.
.
.
ععععع کجا؟
صبر کنید!
نمیخواید بدونید تهش چی شد؟
میدونم که غصهتون میگیره ولی میگم!
تا خواست اولین لقمهرو بِلومبونه، چهرهی معصوم و کوچولوی عشق مثلنیش اومد جلوی چِشش و شام مکزیکیرو کوفتش کرد...
نتیجهگیری اخلاقی؛
هرگز موقع غذا خوردن اونم از نوع مکزیکیش؛
یاد عشق مثلنیتون نیفتید.
*شاهزاده*