آنقدر وسواس نشو، نتوانی برای چیزهایی که عقل مدتها به آن چندین بار
بصورت تکرار ،استثنایی تر از یک فاجعه به آن نگاه کرده ،دلیلی ناباورانه داشته باشی .
نخستین کسی که دست کم خیال من را به سمت تردید
شبیه آغوشِ نوباوه ای که یک ریز اشک می ریزد ، می برد
یخ زده می خواهداحساس درماندگی رنگ و رویش را گردن طفل بی گناه گدایی بیندازد که مدتهاست خانه خودرا فراموش کرده است
آخر چرا کسی همچنان پایش را می فشارد
و می خواهد بی معقول تر از همه خودرا به سمت بی معنا بودن بکشاند
سر ریز شو از لبانی که جای اشک در سرما می لرزند
ایستاده به سمت تاریکی ، نور را در لبخند نشاط بر آمیز در منتهای وجد خود می آوری.
کسی زیر سر بالش افسردگیت فریاد می زند
ناشیانه کمی محول شده در یک انگیزه بدون ذره ای شرم
می خواهی شبیه فرونشستن در یک کالسکه تا بناگوش سرما
وباران بند نیامده غریده باشی
چه کسی دل گیر از صورت مستقیم آفتاب با شانه های جمع کرده باران خواهد بود
کمی به کنج سرت فشار بیاور و خیره در درشکه فریاد بزن
گاهی نظم کلام در گلویت نا منظم از قبل عشق را می شکند
ناگهان دلخور تر از همیشه پایین پله ها می خواهی مهربان تر از محال غرشت ،تاخت وتاز ماهرانه داشته باشی.
آری به زودی زیر سرت دوباره بر می گردم
تا از لبان لرزیده از غرشت ،دوباره جاری شوم
وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
با احترام محمدرضا آزادبخت
شما رادعوت به خوانش وبلاگ لبان لرزیده از غرش