وقتی بچه بودم قصه ی کوکب خانم مرا رنج می داد
همه دوست داشتند وتعریف میکردند
اما من غصه ی قلب تنهایش را میخوردم
میدانی چرا؟
کوکب را با مادر بزرگم مقایسه میکردم و میدیدم چه عذابی میکشد وقتی برای بچه هایش میپزدو میروبد و میسابد
و وقتی میخندید چقدر زیبا میشد و با دعوای پدر بزرگ خنده بر لبانش خشک میشد و می گفت:
پاشو ننه
خنده به ما حرومه
میگفتم چرا؟
میگفت:زن که نمیخندد
آنقدر بخند که لبت فقط شیرین شود عیب است خنده برای زن...!
اما من میدیدم که به خدا اشک در چشمش می لرزید
میدیدم که با درد کمر بلند میشد و لیوان آب به دست پدر بزرگ میداد
او حالا مرده و پدر بزرگم اشک میریزد که چه زنی بود...!
او حسرت نبودنش را میخورد اما فایده اش چیست اوکه نمیبیند.........
همانروزها قسم خوردم کوکب را نشناسم
بیچاره مادر بزرگ
زندگیش تنها کنیزی بود و بس
آن هم بی مواجب....
و اگر دختری داشتم از کودکی به او می آموختم که انسان است
بلند بخندد
بلند گریه کند
عاشقانه زندگی کند
وموهایش را در باد تاب دهد
تا پوستش آفتاب را به بدنش برساند
آزادگی را می آموختم نه بندگی را.......