شب کثیف نوشته :عبدالله خسروی
به ساعتش نگاه کرد یکساعت وقت داشت خودشو به مجلس عیش ونوش دوستاش برسونه ...بازهم به پارتی شبانه دعوتش کرده بودند...تو فکر بود که با ماشین خودشون بره و دنبال راه حلی میگشت که یکجوری ماشین رو از باباش بگیره ..چون گواهینامه نداشت باباش ماشین رو به راحتی بهش نمیداد..تو همین فکر بود که صدای خواهرش رو شنید که از باباش میخواست ماشین رو بهش بده واصرار میکرد دوستاش به مجلس روضه دعوتش کردند وباید حتما بره ..
از دروغ خواهرش اعصابش خورد بود چون خبر داشت اون هم میخواد بره خونه مجردی دوستای دانشجوش ...عصر صدای مکالمه تلفنی خواهر ودوستش رو شنیده بود ..باباش خواهرش رو خیلی دوست داشت واگه دیر می جنبید ماشین از دستش میرفت ...
سوییچ تو جیب شلوار باباش بود ..نگاهی به باباش کرد که در حالیکه مجله میخوند با خواهرش هم حرف میزد ..
حواسش به او نبود ..آرام ویواش وارد اتاق شد وسوییچ را برداشت و از خانه بیرون زد..
وارد پارکینگ آپارتمان شد وماشین را روشن کرد وبه طرف مقصدش براه افتاد..گوشی موبایلش رو خاموش کرد
چون میدونست سریع باباش باهاش تماس میگیره ومیگه ماشین رو برگردونه...
تا آخرای شب تو پارتی به عیش ونوش پرداخت وخوشگذرونی کرد ...عاقبت مست ولایعقل سوار ماشین شد وراه خانه را در پیش گرفت ...مثل دیوانه ها رانندگی میکرد ...حالت عادی نداشت ..نزدیکی های خانه شان تا چشم باز کرد دختری را روبروی ماشینش دید ...سرعتش زیاد بود وهرچی پدال ترمز رو فشار داد فایده ای نداشت..دختر بیچاره را مثل کاه از زمین بلند کرد و آنطرفتر پرتاب کرد...وحشت زده ایستاد ...کسی داخل کوچه نبود ...با ترس و وحشت نگاه کرد ..دختر بیچاره خونین رو کف خیابان افتاده بود ...عرق سردی بر چهره اش نشست ..شک نکرد با اون سرعتی که بهش زده بود امکان زنده ماندنش نبود ...مکث نکرد وبسرعت از آنجا دور شد...از آنشب خواهرش هیچگاه به خانه باز نگشت ...