ازشوق تو برخواهم خاست
تا درپشت ذروه ابروانت
نیم نگاه خورشید رابا پیشانی بلند وروشن به تکریم بنشینم
وامیدهای نگران آبی آسمان را
از سنگفرش جاده های تکیده درقلمرو داغ ودغل
برچینموباطبل آواز غروب ستاره ای ازشرق راهی گردم
باقدمهایی به مقصد خوشه های تریده درصبحگاهان به زردی نشسته تاریکی!
وبخوانمزخمهای جان گرفته دراسارت آزادی را...
وبنویسم ازخارهای درشت بی ریشه درشب دشتهای جهل ونفرت
وخنجرهای روئیده درکوچه شهرهای از نفس افتاده
کلاغانی سیاه وچندش آور_که هزاران نشسته برنعشهای فریادند_
...ازشوق تو برخواهم خاست
تاگواه باشم
آنگاه که رستاخیز زمین بر کرسی افق پدیدار گردد
وسرخ لاله های سربرافراشته در دامنه های سبلان بربال نسیم وزان تکثیرشوند
وخواب شب آلود گرگهای گرسنه به نغمه ای برآشوبد
گواه خواهم بود برستم دملهای چرک آلود براندام آفتابیت
برسلاخیت بدست دشنه تباه ازجنس حقارت ومرگ
برآهنگ شوم جغدهای گرسنه در هنگامه های هجوم دیو__که آبادی ات را به فلاکت نشاندند_
وتوله کفتارهای به وجد آمده از اسارت گله های بی سر!!!
و...گواه خواهم بود
درجاده های سربی به یادگارمانده از دوران شکوه خورشید وجنگل
درچکاد قله های فراجسته از آئینهای ظلمانی زمین...
ودرحلول سبحانیرحمت خداوندگار چشمه وزندگی...
فارغ از مشغله های منحوس فرزندانی که برپله های شعور می آویزند
ومار می زایند!!!
گواه تو خواهم بود
در آخرین ساعات افول اقتدار ابلیس
از شوق تو برخواهم خاست
تا درسایه رنگین عبارتی باشم
به رنگ واضح آزادی...
....