سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 27 شهريور 1403
  • روز شعر و ادب فارسي - روز بزرگداشت استاد سيد محمدحسين شهريار
14 ربيع الأول 1446
    Tuesday 17 Sep 2024
      مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

      سه شنبه ۲۷ شهريور

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      آقاي زمستان
      ارسال شده توسط

      فرزانه عباس پور

      در تاریخ : سه شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۲:۴۶
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۳۱ | نظرات : ۰

      به خاطر خواب عجیبی که شب گذشته دیده بودم حسابی کلافه بودم،وقتی به خودم آمدم
       که شیر آب روشویی برای چند دقیقه متوالی بی بهانه داشت به فاضلاب می رفت و با
      صدای خر خر لوله متوجه خودم شدم،دست و صورتم را خیس کردم و با خوردن یک
      لیوان چای از دیشب مانده و تکه ای کلوچه به مراسم صبحانه خوردن خاتمه دادم
      بی اختیار داشتم به حرف های آن صدا در نیمه کابوس دیشبم عمل می کردم
      "فردا صبح راس ساعت9،ایستگاه اتوبوس خیابان اول"
      در کمد را باز کردم همه ی لباس ها را کنار زدم و شنل بافتنی بلند کلاه دارم را
       که گویی از پرهای یک کلاغ پیر بافته شده بودانتخاب کردم ،با دامنی پایین زانو
      و چکمه های ساق دار بلند مشکی،و سربندی به رنگ زرد...زرد ِ زرد
      جلوی آینه ایستادم...با سرمه ی یادگاری مادرم مشاطه گری کردم،سینه ام را
      صاف کردم و کیف یک طرفه ای به زردی همان سربند آویزان خودم کردم
      و خودم را وادار کردم که مثل یک نظامی راه بروم،اصلا مثل خود ِ هیتلر!
      نگاهی به ساعت کردم تا ایستگاه اتوبوس پنج دقیقه هم راه نبود و ساعت بیست
      و پنج دقیقه ی به درد نخور به من هدیه داده بود،از خانه بیرون زدم
      هوا ابری و دلگیر بود و زمستان همچنان مرغش یک پای داشتسوزی می آمد و
      به جان استخوان های پیشانی ام می رفت و از قسمت پشتی جمجمه ام خارج می شد
      کلاه شنلم را کشیدم روی سرم،تا روی بینی ام را گرفته بود شبیه جادوگر سیاه ِ
      داستان ِشوالیه ی سیاه شده بودم
      به ایستگاه رسیدم،هیچ کس نبود...برگ های خیس را بادستم جارو کردم و نشستم
      خدای من هوا بیشتر از یک پلیور یقه سه سانتی سفید و یک بافتنی شنلی سردتر بود
      پاهایم را تکان می دادم تا شاید اصطکاکش با صندلی کمی گرما تولید کند
      به رقص و کنسرت ِ دو کلاغ برهنه روی سیم های برق نگاه می کردم که متوجه یک
      پیرزن شدم
      -ببخشید خانوم!ئه...معذرت می خوام ساعت همراهتون هست؟
      پیرزن سرتاپای من را نگاهی کرد و وردی زیر لب خواند و ساعت جیبی اش را از
      پالتوی کرم رنگش در آورد و با زحمت خواند
      -دختر ِ جوان ساعت...ساعت به گمانم ده دقیقه به نه است
      خدای من ده دقیقه دیگر غرغرهای این باد سرد را چگونه باید تحمل می کردم
      دو دستم را جلوی دهان گذاشتم و از سینه ام نفسی گرم برای گرم کردنشان می خواستم
      سرم را انداخته بودم پایین و پاهایم را جلو عقب میکردم که یک نفر به شانه ی من زد
      سرم را بالا آوردم یک نفر کنار من نشسته بود و یادداشتی رو جلوی من گرفته بود
      "فکر می کردم انسان ِ وقت شناسی باشی..."با خطی ماشینی نوشته بود
      صورتم را برگردادندم که ببینم چه کسی است مردی حدودا سی ساله کنار ِ من نشسته بود با قامت ِبلند
      این را از زاویه چرخش گردنم برای دیدن صورتش فهمیدم،موهایی نیمه بلند و مجعد
      و سیاه که فقط کمی از زیر کلاه سیاهش که شبیه کلاه شعبده باز ها بود معلوم بود
      صورتی یخ زده داشت،اما چشمانش عمیق بودکلامی نمی گفت و وفقط نگاه می کرد و در ان سرما
      کت بلند ناچیزیتنش بود،کمی ترسیدم و به زور لبخند زدم حتی جواب لبخند مرا هم نداد .
       ناگهان خیلی محکم ایستادمچ ِ ظریف دست مرا با تمام قدرت گرفت و با سر اشاره کرد که باید برویم
      من خشکم زده بودکه او مرا دنبال خود کشید
      -آقا کمی یواش تر دستم شکست!
      کمی شل تر کرد حلقه ای را که به دور مچم زده بود اما همچنان باسرعت راه می رفت...
      یک شورلت سیاه دو در آن طرف خیابان خود نمایی می کرد دقیقا به سمت همان رفت
      درش باز بود مرا چپاند سمت شاگردش،و خودش با حرکتی سریع سوار شد و حرکت کرد
      حرکتی که با ناله ی ترمز همراه بود
      سریعا خیابان ها را طی می کرد و نه من چیزی میگفتم نه او کلامی می گفت
      به فکر این بودم که اگر قصدش تجاوز باشد ان وقت من می شوم متهم ردیف اول
      و خیره سر یک تجاوز!و داشتم تراژدی غمگین تجاوز به یک دختر را با خود تکرار می کردم
      و به آینده ای که افسرده کنار پنجره نشسته ام و دنیا بر سرم ویران است و حمله های عصبی
      که  از یاد آوری ماجرا  خواهم داشت فکر می کردم،راستش خیلی ترسیده بودم و هنوز خودم هم
      نمی دانستم چرا انقدر سریع تسلیم این مرد شده بودم با صدایی لرزان گفتم:
      -آقا...به کجا می رویم؟
      مرد نگاهی کرد و یک دستش را آرام بر روی دهان من گذاشت و خواست که حرفی نزنم
      و دوباره نگاهی کرد کم کم به زبان بی زبانی اش داشتم مسلط می شدم این
      نگاه آخرش نگاه مردی رنج دیده بود که می خواست به دختری نگران آسودگی خاطر بدهد
      ولی نمی خواست بفهماند!
      دستانم می لرزید و رنگم پریده بود...ماشین داخل یک کوچه باغ  ِ بن بست که فقط یک درب در
      انتهایش داشت پیچید و بعد از چند دقیقه مکث حتی بدون پیاده شدن و در زدن در ِ دو طرفه باز شد
       و ماشین داخل یک حیاط بسیار بزرگ شد
      بر خلاف انتظارم که تصور خانه ای متروکه و خلوت و کثیف بود خانه ای که تارهای عنکبوتش
      مجال به راه دادن نمی دادند با ساختمانی چند طبقه و بزرگ وسط یک باغ مواجه بودم که آدم هایی
      از جنس همان مرد ازین سو به آن سو می دویدند حتی حوض هایش هم لجن نبسته بود،آبی صاف ِ
      صاف،خانه ای پر از تکاپو اما همه شان سر به زیر و بی صدا
      مرد که مرا ماتم برده بود دوباره مچ دستم را گرفت و دنبال خود کشید وارد ساختمان شدیم با ساختمانی
      عجیب رو به رو بودم یک پله ی مارپیچ که دیدنش هم سرگیجه میاورد آن وسط بود
      تمام کف خانه از مرمر های سفید و آبی یخی پوشانده شده بود،لوستر هایی بزرگ و شیشه ای
      و افرادی که کار به کار هیچ کس نداشتند و در حال نظافت و طبخ غذا و تزیین سالن آن گوشه که با پنج پله از
      بقیه طبقه متمایز شده بود،بودند...این تکاپو ها شبیه بدو بدوهای قبل از عروسی های قصه ها بود
      مرد این بار اخمی کرد وساعتش را به نشانه ی عجله نشان داد و دوباره مرا با خود کشید دقیقا از همان
      پله های مارپیچ ِ کم عرض ِ مرکزی بالا می رفت و من هم به دنبالش می دویدم هرچه بالاتر می رفتیم
      از میزان نور و توان ِ من کاسته می شد به تاریکی مطلق رسیده بودیم از ترسم دستم را پیچیده بودم دور کمر مرد
      آن پله های لعنتی تمام نشدنی را بالا می رفتیم...صدای نفسم دیگر بلند شده بود دستم را از دور کمر مرد رها
      کردم و کورمال کورمال نشستم همان وسط پله ها،مرد زبر بغلم را گرفت  او هم مثل من نفس نفس می زد
      فقط برخورد نفسش به صورتم را میفهمیدم که مرا بلند کرد و دوباره راه افتادیم شاید ده پله ی دیگر را بالا رفتیم که
      مرد توقف کرد و من نیز توقف کردم فقط صدای پیچیده شدن کلید در قفل را شنیدم و دری که انگار سال ها بود
       لولاهایش رنگ روغن را ندیده بودند با صدایی شبیه به جبغ باز شد و نور زیادی وارد فضای پله های سیاه شدند
      نور چشمانم را اذیت می کرد مرد برای اولین بار جلوی درب ایستاد سرش را کمی پایین آورد به نشانه ی احترام 
      و با دست مرا به داخل اتاق راهنمایی کرد،آن مرد یخ زده آداب جنتلمن های غربی را داشت اجرا می کرد
      وارد شدم اتاق هم سرد بود برگشتم مرد بی هیچ فاصله ای پشتم ایستاده بود حتی سینه ی مرد هم سر بود
      نفس هایش هم که در پله ها به من میزد حرارت آنچنانی نداشت مرا نشانید روی یک صندلی لهستانی و
      خودش رفت نشست پشت یک میز کار بزرگ و کاغذی برداشت و تند و تند یادداشت کرد و بعد از تمام شدن
      یادداشتش امضایی زد و برگه را به سمت من گرفت
      برخواستم و کاغذ را گرفتم و خواندم:
      "تو ازین لحظه استخدام من هستی،دیشب با خود راجع به نجات دیگران حرف میزدی،پس مثل یک
      بانوی متشخص بر سر حرف خود باش و این سرمای لعنتی را تمامش کن...
      من و خانه ام سال هاست طلسم شدیم،طلسم زمستانی بی پایان و این تو هستی که باید بر سر حرف
      دیشبت باشی"
      -من چه کاری باید بکنم؟
      مرد کاغذ دیگری برداشت و با همان خط ماشینی اش با اخم چیزی نوشت و دوباره گرفت سمت من
      وصف سر زلف پر طلسمت
      از شرح و بیان دریغم آید
      از زلف تو سرکشان ره را
      یک موی نشان دریغم آید
       
      چند بار خواندم و ناخود آگاه کلاه تیز شنلم را در آوردم سر بندم را باز کردم و چنگ بر موهایم زدم
      مرد را نگاه کردم مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد کمی فکر کردم و بی توان روی صندلی نشستم
      مهره ی گیسوانم را گشودم و سر به زیر انداختم
      مرد آمد دست در موهای من کرد،دست سردش را حس می کردم و مور مورم می شد
      سرم پایین بود و دسته دسته موهایم را می دیدم که تراشیده می شد وروی زمین می ریخت و همان لحظه محو می شدند
      مرد برای اولین بار صدای مخملینش شنیده شد
      - خب تمام شد بانوی من...
      دستش را زیر چانه ام گرفت و سرم را بالا آورد دستش دیگر سرد نبود
      -تو بهار را به این خانه آوردی لایق هستی که بانوی این خانه  باشی
      نگاهم را از چشمانش که این بار برق خوشحالی داشت و لپ هایش گل انداخته بود دزدیم
      بر خواستم سربند زرد ِ زردم را سر کردم کلاهم را تا ابرو پایین کشیدم و بدون کمک پله ها را شروع به
      پایین آمدن کردم
      مرد باعجله به دنبالم دوید
      -بانو...بانو صبر کنید
      پله ها را درنوردیدم آخر پله ها که رسیدم بازگشتم که راه را ببینم مرد باز هم بی هیچ فاصله ای پشت سرم بود
      این بار سینه اش انگار آتش گرفته بود هرمش به صورتم می زد خدمتکار ها جیغ و داد می کردند
      دیگر خبری از سکوت دیوانه وار نبود آن طرف صدای خنده ی بچه هایی می آمد که نمی دیدمشان
      حتی مرمر ها هم داغ کرده بودند و از آبی به صورتی ملایم تغییر رنگ داده بودند
      حیاط سرزنده شده بود بوته های گل سرخ همه جا را قرمز و زرد و صورتی و سفید کرده بودند
      لبخند می زدم
      سوار شورلت سیاه شدم با اختیار، در را بستم مرد کنار شیشه آمد به شیشه زد با چهره ای پریشان گفت:
      -مطمئنی نمی خواهی بمانی
      سرم را به نشانه تایید تکان دادم
      مرد سوار شد بدون کلاه و کت بلند،نگاهش کردم موهایش به هم ریخته بود
      زیرزیرکی خندیدم
      در دو طرفه باز شد تمام کوچ ه باغ بن بست را دنده عقب رفتیم
      مرد گفت:
      -بانو...من می خواستم از شما...
      این بار من دستم را روی دهانش گذاشتم و مرد ساکت شد،اشکی از گوشه چشمانش غلتید و دست مرا خیس کرد
      سر خیابان اول رسیدیم
      اشاره دادم که نگه دارد مرد دستم را گرفت نگاهش نکردم،چیزی در دستم گذاشت دستم را بست
      با دستانی مشت شده دست تکان دادم
       رفتم ایستگاه اتوبوس و نشستم روی یک صندلی که شکوفه های سفید رویش ریخته بود
      نشستم رویشان خیابان شلوغ بود همه مرا با تعجب نگاه می کردند نگاهی به خودم انداختم
      هنوز شنل بافتنی تنم بود و کلاهش نصف صورتم را گرفته بود
      -ببخشید خانوم...ساعت چنده؟
      پیرزن نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و دوباره چیزی زیر لب گفت و با زحمتی کمتر از روز زمستانی
      ساعت جیبی اش را گشود و گفت:
      -دختر جوان ساعت نه و پنج دقیقه ی اول بهار است
      ایستادم و دوباره با رژه ی نظامی به خانه برگشتم،
      پیراهن بهاره ی آبی با گل های زرد و سفید را تنم کردم
      چای تازه دم کرده و بقیه ی کلوچه را آوردم و گذاشتم روی میز جلوی پنجره،
      صدای ویالون آن مرد می آید زیر پنجره
      آینه ی روی میز را نگاه کردم خنده دار شده بودم
      لبخندم را جمع کردم محکم ایستادم یه احترام نظامی به خودم در آینه کردم و فریاد زدم:
      "من...کولی...سرباز صفر هستم خدا"
       

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۱۴۵۶ در تاریخ سه شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۲:۴۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0