استاد "بهمن زدوار" شاعر، منتقد و مربی فوتبال ایرانی، زادهی ۱۰ بهمن ماه ۱۳۳۵ خورشیدی در تهران، است.
بهمن زدوار یکی از نزدیکترین دوستان و همخانهی زندهیاد "حسین منزوی" بود؛ که پیکر منزوی فقید را از تهران تا زنجان با آمبولانس همراهی کرد تا به عنوان آخرین همراهی، پیکر منزوی را به خاک بسپارند؛ و به نقل از خودش: "چه شبی بود..."
معروفترین شعر بهمن زدوار شعر زیر هست:
یاد آن روز که بر صفحه شطرنج دلم
تکیه بر پیل غمت رو به خرابات شدم
حالیا غمزدهی کنج سیه خانه منم
شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم.
که البته خیلیها فقط مصرع اول بیت اول و مصرع دوم بیت دوم را به صورت یک غلط مصطلح به کار میبرند.
▪︎نمونهی شعر:
(۱)
[از لحظهی جدایی]
از لحظه جدایی دیگر سخن نمیگفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمیگفت
گفتم که میتوانیم با هم دوباره باشیم
لبخند بیجوابش از ما شدن نمیگفت
آتش به جان آتش افتاده بود اینجا
اما سیاوش عشق از سوختن نمیگفت
آرام گریه میکرد یعقوب پیر کنعان
میمرد قطره قطره، از پیرهن نمیگفت
بازار برده داران، مصری پر از زلیخاست
اما نگاه یوسف از خواستن نمیگفت
سردار سر به داران، هنگام سنگباران
حتی به روی شبلی پیمان شکن نمیگفت
دل بود روی دوشم تابوت آرزوها
در خاک میشد اما هیچ از کفن نمیگفت
بر صفحهی نگاهش تصویر مردهی عشق
تکرار رفتنی که از آمدن نمیگفت.
(۲)
تا به راه پروازیم میلمان خزیدن نیست
لذت از دویدنهاست فکرمان رسیدن نیست
شب اگر که خوابیدهست خاطرات خورشیدی
چشم ما نمیخوابد گریه راه دیدن نیست
نه وظیفه یعنی چه؟ من کمال انسانم
راز روشنی دارم پوششم ندیدن نیست
نه نمیشود هرگز واژههای مرموزیست
گفتن نمیدانم در خور شنیدن نیست
اتصال بارانها اقتدار سیلاب است
قطرهای که دریا شد لایق مکیدن نیست.
(۳)
یک قافیه در شعر شما گم شده گویا
یا مضحکه.ی دست توهم شده گویا
ای حقگیان سر قلیان قوافی
دمباده بگیرید تورم شده گویا
حقالعملی قیمت حقالقلمی نیست
این شیوه که توجیه تنعم شده گویا
مداحی و منبرگری واژه فروشان
بیمایگی اهل تکلم شده گویا
آقای فلانی که مشخص شده از قبل
بیسابقه بر سکوی چندم شده گویا
آن شاعر آزاده که در موضوع آزاد
مضمون حضورش غم مردم شده گویا
چون نسخه بپیچ نظر قدرتیان نیست
بیبهره از این حق تقدم شده گویا
انگار که از آفت این مزرعه اکنون
هر دانهی جو خرمن گندم شده گویا
گفتم که ببخشید چرا چون و چرا نیست
گفتند کمی سوءتفاهم شده گویا.
(۴)
[سادهتر از ساده]
خوش باوران سادهی زود آشناییم
آری برادر سادهتر از ساده، ماییم
داغ جنون لالههای خشک صحرا
خون شقایقهای سرخ قصههاییم
دیگر مزن تیری، کمان از دوش بردار
زخمی شکار خستهی افتاده پاییم
افتادگان را وحشت از تیری دگر نیست
وقتی به خون تیر اول مبتلاییم
عمری است در رویای خواب سبز دریا
کشتی طوفان دیدهی بیناخداییم
با آنکه لیلاج دو نقش انداز عشقیم
اما همیشه در صف بازندههاییم
تو نقطه دور زمانی و ولی ما
زندانی زنجیر پای لحظههاییم
وقتی که گفتی شعر یعنی یاوهگویی
من تازه فهمیدم کجایی، ما کجاییم
حالا ببین این آخر عمری چگونه
بازیچه بازی دست بچههاییم.
(۵)
[او جهان را فتح کرده بود]
او رختخوابش را جمع نمیکرد
مرتب غذای حاضری میخورد
اصلا حوصله صحبت با کسی را نداشت
و پاسخ هیچ تلفنی را نمیداد
هرگز توان تمیز کردن اتاق کوچک خود را نداشت
کتابهایش روی زمین پهن بودند
تکههای نان خشک
پتوی سوخته
چند روزنامه
ظرفهای نشسته
و جاسیگاری پُر که بوی سوختگی لبهایش را میداد
روزی بوی تعفن مشام همسایگان را آزار داد
درب آپارتمان کوچکش را شکستند
چند کاغذ A4 شعر، به ازدحام لوازم پراکندهی او افزوده شده بود
او جهان را فتح کرده بود
اما هرگز توان تمیز کردن اتاق کوچک خود را نداشت
تکههای نان خشک
پتوی سوخته
چند روزنامه...
و تنها تابلوی روی دیوار، تصویر فروغ بود که میگریست.
(۶)
[دیروز، امروز، فردا]
دیروز، امروز، فردا و روزهایی که نیامده میمیرند
پای این پنجره پایانهای نیست
زمین گرد میشود
بغضی نارنجی آفتاب را پژمرده میکند
آرزوهایی که بدون کفن دفن میشوند
و تو هنوز از گریستن بر جنازهای تردید میکنی.
(۷)
[رنگ میگیریم]
رنگ میگیریم
رنگ میپریم!
به رنگ همه.ی اضطرابها
آیینه هم رنگی است
که میبازد
از شیار گونهها در قمار زمان
دست بزن
ببوس
رنگی نمیشوی!.
(۸)
[خوب پیرم کردی]
بر چهارراه امید و انتظار
و سادگیهای خودم
خوب پیرم کردی.
(۹)
[دود بود نبود]
از کافههای گمرک
تا کافیشاپهای ولیعصر
دود بود
نبود.
(۱۰)
[او ما را کشت]
به جنازهام لگد نزنید
من شلیک کردم
اما او ما را کشت.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)