سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        اطلاعات لطفا!
        ارسال شده توسط

        مهدیس رحمانی

        در تاریخ : چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ ۰۶:۰۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۸۲ | نظرات : ۴۳

        ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
        آن موقع من ۹-۸ ساله بودم،
        یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.
        من قدم به تلفن نمی‌رسید،
        اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
        بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌ کس می‌داند.
        او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
        نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.
        من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم.
        درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
        انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
        به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
        و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
        «اطلاعات بفرمائید»
        من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
        «مادرت خانه نیست؟»
        «هیچکس بجز من خانه نیست
        «آیا خونریزی داری؟»
        «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
        «آیا می‌توانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی؟»
        «بله، میتونم»
        «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
        بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم …
        مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.
        یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
        او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد.
        به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
        او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
        من کمی تسکین یافتم.
        یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.
        یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
        «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
        من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
        غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.
        راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.
        چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
        من ۱۵ دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم
        و گفتم «اطلاعات لطفاً».
        به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
        «اطلاعات بفرمائید»
        من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم
        «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
        مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
        من خیلی خندیدم
        و گفتم «خودت هستی؟»
        و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
        او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
        من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
        او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
        سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
        «اطلاعات بفرمائید»
        «می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»
        «آیا دوستش هستید؟»
        «بله، دوست قدیمی»
        «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش در گذشت»
        قبل از که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
        با تعجب گفتم «بله»
        «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
        سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکت را باز کرد و گفت:

        به او بگو که : دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست ... خودش منظورم را می فهمد...
         
        خندانک
        سوپ جو
        جک کنفیلد
         
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۲۳۶ در تاریخ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۲ ۰۶:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3