سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        شهبال نژند بخش سوم از فصل اول
        ارسال شده توسط

        عارف افشاری (جاوید الف)

        در تاریخ : جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ ۰۵:۱۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۶۳ | نظرات : ۱۰

        چند صد سال قبل

        مه کوه و دشت را فرا گرفته
        هفت  نفربا رداهای سیاه از هر سمت می آیند و در مرکز یک دایره به هم میرسند
        یکی از آنها شروع به صحبت میکند:
        دوستان ما در اینجا جمع شدیم تا آخرین گوهر را دفن کنیم  , این گنجینه باید به دست برگزیده بیفتد " فرزندی زاده شده برای نیکی و تفکر" و دلیلی که همگی در اینجا حاظر شدیم بیان طلسم کهن بصورت جمعیست تا عملی شود
        او تاجی طلا نشان را می آورد و آنرا بر روی لوحی سنگی قرار میدهد
        تاج سراسر از جواهرات است اما بنظر میرسد رازی دیگر را در خود دارد
        سپس دسته جمعی شروع به خواندن وردی جادویی میکنند
        به محض اتمام خواندن زمین اندکی شروع به لرزیدن میکند و موجودی روح مانند با انگشتانی بلند و موهایی که تمام صورت او را پوشانده از دل آن بیرون می آید
         
        او بدون مقدمه (و بدون اینکه دهانش بجنبد) شروع به سخن گفتن میکند

        من را احضار کردید چه ماموریتی دارم
        حاظران با تعجب به او نگاه میکنند و برای چند لحظه هیچکس حرفی نمیزند
        شخصی که در وسط سایرین است از او میپرسد: تو کی هستی؟ یا تو چی هستی؟
        موجود سخن میگوید:
        ماهیت من مهم نیست کارایی من در این لحظه اهمیت دارد
        همان شخص ادامه میدهد:
        بسیار خوب  ما از تو میخواهیم آخرین گوهر را دفن کرده و آنرا برای
        برگزیده حفظ کنی
        موجود به نشانه اطاعت اندکی خم میشود
        سپس شخص تاج را به او میدهد  موجود آنرا گرفته و بی درنگ به داخل زمین فرو میرود
        سپس اشخاص یکایک ناپدید میشوند



        زمستان سال 604 کاخ عثمن

        سلمان میرزا جام شراب را بر روی سه پایه گذاشته و به برگان و راشیت
        اجازه ورود میدهد در همین حین دستی به ریش خود کشیده کلاهش را
        عقب میبرد و صدای خود را کمی صاف میکند
        برگان و راشیت وارد شده و تعظیم میکنند
        برگان شروع میکند: قربان ما را برای ماموریتی احضار کرده اید؟
        سلمان میرزا: هم بله و هم خیر
        برگان و راشیت با حالتی نیمه متعجب به هم نگاه میکنند
        راشیت ادامه میدهد: مقصود شما از این حرف چیست؟
        سلمان میرزا: شما برای ماموریتی اعزام خواهید شد اما این ماموریت
        یک ماموریت جعلیست و نه حقیقی
        برگان و راشیت بیشتر از قبل متعجب میشوند
        برگان : قربان منظور شما را متوجه نمیشویم
        سلمان میرزا: در واقع ماموریت شما ایجاد یک درگیری دروغین است تا ما
        به مقصود خود در جایی دیگر دست پیدا کنیم
        برگان و راشیت با حالتی مرموز به او نگاه میکنند
        راشیت: قربان میشه بپرسم که  مقصود شما چه چیزیه؟
        سلمان میرزا که این سوال را پیش بینی کرده بود سریعا پاسخ میدهد:
        عجله نکن, بزودی متوجه میشی اما تا اون موقع شما مسئولیتی مهم دارید
        هر دو به نشانه اطاعت چشم میبندند
        سلمان میرزا: برید حاظر بشید و نزدیک به سیصد سرباز ببرید و با راهنمای راه که نقشه رو در دست داره همراه بشید اون به شما میگه باید چکار کنید
        هر دو اندکی عقب رفته کمی خم شده و میروند

        چند روز بعد آلخاریا
        مادر تورل برای او چند تکه نان و مقداری گوشت خشک شده در کیسه میگذارد
        مادر : پسرم مراقب خودت باش , به عزازل هم سخت نگیر
        تورل: چشم مادر حواسم هست ممنون
        مادر پیشانی او را میبوسد و کیسه را به او میدهد
        تورل در حالی که عزازل را بر روی شانه چپ دارد سوار اسب میشود
        و ارام ارام شروع به رفتن به آنسوی کوه های شیمن میکند
         
         
        صدها متر آنطرفتر

        سم اسبهای سواره نظام عثمن نمایان میشود برگان و راشیت
        به نزدیکی دهکده مرزی رسیده اند
         
        چند صباحی قبل (سواره نظام عثمن در مسیر آلخاریا
         
        راهنمای سلمان میرزا در جلو میرود برگان و راشیت دوشادوش او در سمت
        چپ و راست و باقی لشکر در پی آنها
        راهنما با نگاه به آسمان رد دودی میبیند و شروع به سخن گفتن میکند:
         
        دود را میبینید؟
        راشیت و برگان همزمان:بله
        راهنما همینجا اطراق میکنیم شاید شکارچی ها این نزدیکی باشند خوش ندارم
        در اوایل مسیر با کسی درگیر بشیم
        این را گفته و از اسب پیاده میشود  بدنبال او برگان و راشیت هم پیاده میشوند
        برگان دستور میدهد چادر بر پا کنند و راهنما را بدون اطلاع راشیت به داخل
        آن میخواند تا از نقشه سلمان میرزا باخبر شود
        راهنما به داخل چادر میرود و مینشیند
         راهنما: خب جناب برگان چه کاری با من داشتید؟
        برگان تن صدایش را پایین می آورد و میگوید : خواهش میکنم کمی آهسته تر صحبت کنید من دوست ندارم کسی از صحبت های ما آگاه بشه
        در همین حین راشیت در پشت چادر گوش خود را تیز کرده است

        برگان ادامه میدهد : در واقع میخواستم بدونم نقشه شاه چیه و ما بایستی چه کاری انجام بدیم؟
        راهنما با تنی ارامتر جواب میدهد : در واقع شاه از من خواستن که بخاطر آگاه بودن از مسیر راهنمای شما باشم ایشون میخوان که شما یک جنگ جعلی رو در نقطه ای که با مکان اصلی گنج ابدی فاصله داشته باشه ایجاد کنید
        برگان: دلیل اینکار چی میتونه باشه ایشون به شما نگفتن؟
        راهنما: من بی اطلاعم فقط وظیفه راهنمایی شما رو به عهده دارم
        برگان : ممنون میتونی بری
        راهنما از برگان میخواهد که تکه ای گوشت بردارد او اجازه داده و سپس برخاسته و از چادر بیرون میرود و متوجه راشیت میشود راشیت به محض دیدن او به مسیری میرود

        برو عزازل
        تورل در دشت پوشیده از برف عزازل را پرواز میدهد تا خرگوش شکار کند
        در این حین پسر عموی او عیمران با پدرش در حالی که چند کیلومتری از او دورتر هستند یک روباه شکار کرده و آنرا بر روی اسب خود گذاشته و در مسیری
        که تورل در حال شکار است حرکت میکنند پدر عیمران چند شاخه را برای درست کردن اتش بر روی اسب خود گذاشته و آنها را بسته است پس از چندی به تورل برخورد کرده و از حرکت ایستاده و پیاده میشوند
         
        پدر عیمران: چطوری تورل داری چکار میکنی؟
        تورل: سلام دارم خرگوش شکار میکنم
        عیمران پوزخندی خفیف میزند تورل از این حرکت خوشش نیامده و از آنها
        کمی دور گرفته و مشغول نظاره عزازل میشود
         
        پدر عیمران ادامه میدهد: تا عقابت بتونه خرگوش رو شکار کنه بیا و با ما کمی
        چای بنوش
        تورل با اکراه خفیف می پذیرد اما به گونه ای مینشیند که مقابل عیمران نباشد
        آنها مقداری از چوبها را پایین اورده و در نقطه ای جمع میکنند سپس با چخماق
        شروع به اتش زدن آن میکنند پدر عیمران یک پیاله دردار را از بار و بنه خود خارج میکند آنرابا فاصل اندکی بر روی ذغالهای حاصل از سوختن اتش میگذارد

        تورل: عمو میشه کمی از پدرم برام بگید
        پدر عیمران جا میخورد ولی خود را عادی نشان میدهد در این حین عیمران نیز
        از این گفته خوشش نیامده و به بهانه برداشتن چای بسمت اسب پدرش میرود اما از آنجا سخنان انها را گوش میدهد
        چی میخای بدونی پسرم ؟
        تورل: اون چجور مردی بود  من خاطرات کمی ازش دارم
        پدر عیمران: اون مرد خوبی بود پسرم, خانواده خودش رو هم دوست داشت اما
        خب دست سرنوشت اون رو از ما گرفت
        تورل: روز حادثه شما پیشش بودید
        پدر عیمران که انگار منتظر این حرف بود سریعا پاسخ داد : نه ولی بعدش اون رو دیدم که خونین شده بود و داشت با یک اسب به روستا برمیگشت
        او که میخواهد قضیه را جمع کند ادامه میدهد
        حالا بهتره بهش فکر نکنیم و گذشته ها رو پیش نکشیم این چیزها باعث
        رنجش خاطر میشن
        تورل به ظاهر با او موافقت میکند و سرش را به نشانه آن حرکت میدهد
        عیمران چای را می آورد و انرا در پیاله میریزد همگی دور اتش نشسته
        و تورل منتظر برگشت عزازل از شکار است
         
        پایان بخش سوم از فصل اول

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۱۳۸ در تاریخ جمعه ۲۸ مهر ۱۴۰۲ ۰۵:۱۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3