لابد به دیدنم نمی آیی ،لابد دلرباتر از قدمهایت می خواهی هرروز برگردم ونگاه کنم که چشمهایم در غالب شگفتی تو می ماند
روزی رویا ،رویاتر شد .روزی آب ،آبی تر
شب به مثابه دلربایی تاریکی خودرا در میل مادرم بروز می داد .
شب آینه را میخواست برداردتافهم مادرم را به سمت تو بکشاند
چه چیزی مرا به تعیین یک مجبوری واداشته است .
پیام بی واسطه وبا واسطه را هرگز نمی خواهم. چون در قالب علتی مرا به سرزنش وا می دارد
هرگز دلخور مشو که آینه عاشق خیالت نشده است
دیشب روح آینه را مادرم جلا داد ترسیمی نامریی از عشق را شبیه پدرم بر رنج خود افزود
جسم آینه شبیه جسمانی من مدعی میل ورزیدن شد
چپ وراست صدا می زد
نو بیان تر از سادگی زبان خویشتن می خواست مرا کودک خوانده خود کند
آهای آینه پدر ومادرم را پس بده
هیچ وقت شبیه مادرم واسطه ناممکن نخواهی بود
هیچ وقت پسمانده عاطفه ام را بسوی تو نخواهم آورد
گاهی به سر دریا می زند مرا همراه خود کند
گاهی رودخانه شبیه متناسب در معنا میخواهد پاهای مرا با ماهیانش آشنا کند
بگو نماد روشنفکری را ساده لوحانه برداشته ای
بگو نشان به نشان پس خواهم آورد
بگو معنای زبان ما را دریافته ای
بگو باران سرباز زد مصداق خطاب آشفتگیت شد
شرم داری هرج ومرج آغوش آشفتگیت پای خطای زبانت می گذارد
غافل شدی می دانم شیفته آینه دورو شدی می دانم
شبیه خواستن بی چشم ورو شدی می دانم
وانمودی از یک خوبی باش
عجب عجیبی
بااحترام محمدرضا آزادبخت