دوشنبه ۳ دی
سهم من از کتاب ها فقط یک ورق شد
ارسال شده توسط احمد پناهنده در تاریخ : يکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ ۰۲:۵۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۹۸ | نظرات : ۲
|
|
سهم من از کتاب ها، فقط یک ورق شد
باز چی شده است، احمد جان؟
چرا مبهم حرف می زنی؟
چرا یک جمله می نویسی و ما را خمار و سر در گم می کنی؟
یکبار هم شده است، که حرفت را کامل بزنی تا ما هم بدانیم که منظورت از یک ورق کتاب، چیست؟
باشه باشه دوستان
من که همیشه سعی کردم حرفم را کامل بزنم.
اما قبل از اینکه صحبتم را، از خاطره ی جدیدی شروع کنم،
یاد ِ آن ورق از کتابی افتادم که با تلاشی نفس گیر و در میان گرد و غبار و هجوم دوستان، از میان ِ هفتاد تا هشتاد کتاب نصیب من شده بود.
چطور؟
توضیح می دهم
پنجاه و دو یا پنجاه و سه سال پیش بود که من در دبیرستان داریوش لنگرود، در کلاس سوم درس می خواندم.
به دلیل زیاد بودن محصلین، ما را در دو کلاس جای داده بودند که نام کلاس ها، به ترتیب، سوم آ و سوم ب بود.
دبیری داشتیم که حرف اول نام فامیلی اش، "ه" بود
این دبیر در سه درس تدریس می کرد که هیچ نزدیکی با هم نداشتند.
مثل هندسه و طبیعی و علوم اجتماعی
از خاطرات و برخوردهایی که با این دبیر داشتیم و دارم، فعلن می گذرم و فقط به بخش آخر خاطراتم با او می پردازم.
وقتی که او بر اثر سخت گیری های بی جهت و بد اخلاقی های بی مورد و نیز نمره ندادن های بی دلیل به ما، پسر نوجوانش بر اثر بیماری سرطان فوت می کند،
بعد از یک هفته از آن درد ِ از دست دادن فرزند، بکلی عوض می شود و در کلاس درس به ما می گوید که:
از این پس، من دیگر درس نمی دهم و شما هم اجازه ندارید درسهای طبیعی و هندسه و علوم اجتماعی را یاد بگیرید.
و وقتی هم در فردای نزدیک از شما در این سه درس امتحان می گیرم، هیچ کس حق ندارد از حفظیات و نیز از دانستنی های خودش به پرسش های ورقه امتحانی پاسخ دهد بلکه همگی باید کتاب را باز کنید و از روی کتاب به پرسش های ورقه ی امتحانی پاسخ بدهید.
و تاکید کرد که اگر ببیند-کسی- کتاب را باز نکرده است و از روی کتاب نمی نویسد، ورقه امتحانی اش را پاره و او را از جلسه امتحان اخراج می کند.
در حالی که از این تصمیم آقای "ه" سخت ترسیده بودیم که مثلن او می خواهد به ما کلک بزند تا همه ما در سه درسش رفوزه شویم و با این کار انتقام از دست دادن پسر نوجوانش را از ما بگیرد، اما برای ما تنبل ها این تصمیم او جالب و شیرین و گوارا بود که می تواتیم بدون زحمتی اندک، سه درسش را بی هیچ مشکلی، قبول می شویم.
آن هم از دبیری سخت گیر و بد اخلاقی چون آقای "ه".
از خاطرات خودم با این آقای "ه" در ثلث اول و دوم، می گذرم و آن خاطرات را به نوشته های دیگر می کشانم.
بنابراین می پردازم به خاطراتی که با ایشان در ثلث سوم داشتیم.
آری
در همین کش و قوس و قول و قرارها و درس ندادنها و درس یاد نگرفتن ها، ثلث سوم از راه رسید و امتحانات شروع شد.
و اولین امتحان هم درس طبیعی و یا زیست شناسی بود.
در روز امتحان، او ما را در سالن سرپوشیده ی ِ انتهای ِ حیاط ِ دبیرستان داریوش، جمع کرد و با فاصله روی صندلی ها نشاند.
و وقتی که همه روی صندلی هامان نشستیم، قبل از اینکه پرسش ها را پخش کند، او بالای یک صندلی رفت و ناباورانه در چشم ما نگاه کرد و گفت:
از شما می خواهم با سه شماره، مثل بچه ی آدم-هر کس- هر کتاب و جزوه و دفتری دارد، بردارد و ببرد، آن گوشه کنار سکوی سالن بگذارد و نیز مثل بچه ی آدمتر، بیاید سر جایش بنشیند.
ما هم چون با دیوانگی و عدم تعادل و تیز سخت گیری ها و بداخلاقی های این دبیر آشنایی داشتیم، بدون کوچکترین اعتراض و یا این پا و آن پا کردنی، چنین کردیم که او از ما می طلبید که مثل بچه ی آدم رفتار کنیم.
و چون همه ما بچه آدم بودیم، سعی کردیم مثل بچه آدم، کتاب ها و جزوات خودمان را برداریم و ببریم، کناره ی سکوی سالن روی هم بگذاریم و نیز نشان دادیم که می توانیم مثل بچه ی آدمتر بی هیچ نق و نوقی و یا اخم و اعتراضی، برگردیم و سر جایمان بتمرگیم.
اعتراف می کنم که در این لحظه اکثر ما با حسرت، به کتاب هایی که در دست داشتیم، نگاه می کردیم و با آن حرف می زدیم و درد دل می کردیم که چرا باید از ما دور باشد و یا چرا باید این کتاب های دوست داشتنی را که آورده بودیم از روی آن رونویسی کنیم، از ما دور کند؟
من خود به خاطر دارم که در این لحظه، کتابم را چند بار ناز دادم
بوسیدم
ورق زدم
بو کردم
به سینه ام فشردم
دست نوازش گرم را بر سر و رویش کشیدم
و بعد با دلی از درد و جگری از خون از کتابم پوزش خواستم از اینکه آن را از خودم دور می کنم.
نمی دانم آیا اشک هم ریختم یا نه
اما حتمن در درونم غوغایی بود و نیز هر فحش و ناسزایی که به نظر و ذهنم آمد به آقای "ه" حواله دادم که چرا می خواهد کتاب ِ محبوبم و این یار ِ جدانشدنی ام را از من دور کند.
آخر ما تنبل ها، کتاب را خیلی دوست داریم
البته نه برای خواندن و یاد گرفتن و فهمیدن
بلکه برای تقلب کردن
از این جهت خیلی دلگیر و غمگین بودم که کتاب را از من دور می کنم.
نه من، بلکه بیشتر محصلین حال و هوای مرا داشتند.
چاره ای نبود
بنابراین، باسن مبارک مان را نه به دلخواه بلکه از روی اجبار، از صندلی بلند کردیم و مثل بچه آدم، کتاب ها را کنار سکو، روی هم گذاشتیم.
و آدمتر، با چکره ای لرزان آمدیم سر جایمان تمرگیدیم.
آخ چقدر دلتنگ کتابم شده بودم
گویی جانم را گرفته اند و قلبم را در آورده اند
چون شب گذشته، تمامی صفحاتش را ورق زده بودم تا اگر بخواهم، پاسخ ِ پرسشی را پیدا کنم، با مشکل روبرو نشوم.
کتاب ها به تعداد هفتاد تا هشتاد عدد، منهای دفترها و جزوات، روی هم جمع شده بودند.
و ما بی کتاب سر جایمان دوباره تمرکیده بودیم.
سخت بود آن لحظات
می شود گفت شکنجه بود
دلشوره، تمامی ِ نفس و توانمان را بند آورده بود.
اما از ترس جرئت نداشتیم، حرفی بزنیم و اعتراضی بکنیم.
تازه اجازه هم نداشتیم، وقتی که ورقه امتحانی را پخش کرد، از حفظیات و دانستتی های خودمان بنویسم.
پس با همه درد وُ حسرت و در حالی که کتاب ها را نگاه می کردیم و در خیال خودمان با آن حرف می زدیم، آقای "ه" ورقه های امتحانی را پخش کرد.
پرسش ها را که خواندم، دیدم می توانم بدون کتاب نمره قبولی و حتا عالی بگیرم.
اما چطور؟
اجازه نداشتم و نداشتیم از خودمان بنویسیم.
پس چشم از ورقه برداشتم و فقط به آقای "ه" و کتاب ها نگاه کردم.
تا شاید کتابم به قول مرحوم آخوند گلشنی ، پر بکشد و بیاید پیش من
آخر، شیخ گلشنی در یک روضه ای که من در آنجا رئیس آفتابه بودم، بعد از ده دقیقه تاخیر، وقتی بالای منبر رفت، گفت:
دلیلی اینکه امروز با تاخیر آمدم، این است که رفته بودم چاف، تا روضه ای بخوانم و بعد از آنجا، بروم مسجد بازار و سپس از آنجا بیایم اینجا.
روضه ی چاف که تمام شد، هوا خیلی گرم بود.
به راننده ی موتورسیکلت گفتم، تند گاز بده که وقتی نمانده است.
راننده هم حرف مرا گوش کرد و تمام-گاز، جاده ی خاکی چاف-لنگرود را پیمود و رسیدیم به مسجد بازار
همینکه وارد مسجد شدم.
دیدم عمامه وریش و عبایم پر از خاک است.
در بیرون ِ مسجد، تکانی به خود و لباسم دادم و دستی هم به محاسنم کشیدم تا خاک ها دور گردند.
بعد نشستم و خیلی هم خسته بودم.
همینکه نشسته بودم و داشتم صحبت هایی که می خواستم امروز افاضه بکنم را، در ذهنم مرور می کردم که بناگاه دیدم،
یک سینی کوچک با استکانی از چای و نعلبکی و یک قندان از قند، پرواز کنان آمد، جلوی من نشست.
چون خسته و تشنه بودم، چای را نوشیدم.
در همین لحظه مشته حسین که آبدارچی مسجد بود، با یک سینی چای همراه قند پیش من آمد و همینکه سینی ِ چای دیگر را دید، گفت:
حاج آقا
این چای را چه کسی برای شما آورده است؟
گفتم، نمی دانم
مشته حسین در حالی که حیرت کرده بود، با ذهنی پرسش آلود از پیشم رفت.
ده دقیقه بعد که داشتم چای مشته حسین را می نوشیدم ، دیدم آن سینی که آمده بود و پیش من نشسته بود، دوباره پرواز کرد و رفت.
مشته حسین که آمد سینی ها را ببرد'دید- فقط یک سینی ِ چای است.
پرسید حاج آقا
آن سینی ِ دیگر کجا است؟
پاسخ دادم آنکس که آورده بود، دوباره با خود برد.
یعنی سینی پرواز کرد.
بگذریم
نمی دانم چرا در جلسه ی امتحان به یاد آخوند گلشنی افتادم.
و خیلی دلم می خواست که کتابم پر بکشد و بیاید تو بغلم
القصه:
ما بودیم وی ورقه ی امتحان و آقای "ه".
سکوت تمامی سالن را پر و سرشار کرده بود.
نفس ها هم، در سینه حبس شده بود.
عقربه ی ساعت ها بلند تیک تاک می کردند
و خبر می دادند، وقت امتحانی رو به پایان می رود و ما باید بعد از پایان وقت امتحان، بی آنکه کلمه ای بنویسیم، بلند بشویم و برویم خانه.
در این لحظه، از وقت امتحان، فقط ده دقیقه دیگر فرصت مانده بود.
و نگاه ها همه به کتاب و گوش ها، به آقای "ه" بود تا سکوت مرگبارش را بشکند.
بناگاه این صدا در گوش ما پیچیده شد که:
ده دقیقه دیگر به پایان وقت امتحانی مانده است.
حالا با سه شماره، مثل بچه ی آدم بروید و کتاب هایتان را بردارید و پرسش های امتحانی را از روی کتاب پاسخ دهید.
آخ
ما شنیدیم مثل بچه ی آدم
اما اعتراف می کنم که دیگر آنجا و در آن زمان و لحظه به تنها چیزی که فکر نمی کردیم آدم بود تا ما بچه اش باشیم.
پس، مثل گرازهای وحشی، هشتاد نفر در یک لحظه، چون طوفان، به کتاب ها هجوم بردیم.
آخ
چه خاکی بلند شده بود
چه داد و فریادی برخاسته بود
آنهاییکه زودتر به کتاب رسیده بودند، زیر دست و پای دیگران له شده بودند که جنازه چند نفر را از زیر جمعیت بیرون کشیدند و با آب و سیلی زدن، آنها را حال می آوردند
چند نفری هم زخمی شده بودند
و من به خاطر دارم که در این لحظه، سوار بر همه بودم و دستم را از بین لاشه ها دراز کرده بودم تا کتابی نصیب من شود.
اما مگر می شد؟
ولی یادم هست وقتی روی صندلی خودم نشستم، فقط یک ورق از کتاب در دستم بود که آن هم از و سط و گوشه هایش پاره شده بود.
حالا متوجه شدید که چرا در اول نوشتم، سهم من از کتاب ها، فقط یک ورق شد؟
خسته نباشم
هنوز جنازه های بی هوش شده و زخمی گشته و آن گرد و خاک در چشم و ذهنم رژه می رود.
و بویژه، آن یک ورق ِ پاره که صفحه ی فهرست ِ کتاب بود
عجب
احمد پناهنده( الف. لبخند لنگرودی)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۹۹۳ در تاریخ يکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ ۰۲:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید