صعود
تابلوی نقاشی اش که تمام شد ،
نقاش کمی دورتر رفت و تابلواش را برانداز کرد .
خوشش آمد .
اثری زیبا و ماندگار بود .
نقاش ، فقط از فرشته های تابلواش شگفت زده نشد ،
از دیوهای نقاشی اش هم شگفت زده شد .
خوبان و فرشته ها مشغول به خوبی هایشان بودند و،
بدان و شیاطین ، به بدیهایشان مشغول بودند .
بهشت و دوزخشان را هم کشیده بود .
بالاخره ماجرای کشتِ گندم و برداشتِ آن همانگونه که یک اصل است ، در تابلوی اوهم جاری بود . خودِ بدکاران هم میدانستند که احمقانه است تصور کنند که جو بکارند وگندم درو کنند ،
اما آنچه همچنان نقاش را به تفکر وامیداشت این نکته بود که :
اینهمه شوروشوقِ بدکاران به بدکاری ، ازکجا نشأت میگرفت ؟
یادش آمد که فرعون و فرعونیان ، به راستی به موسی (علیه السلام ) ایمان قلبی داشتند ،
ولی چرا پس آنگونه عمل کردند ؟
یعنی ارزشِ دنیایشان آنقدر زیاد بود که حاضرشدند آخرتشان را به آن بفروشند ؟
نقاش به تفکری طولانی پرداخت .
تفکرش یکساعت طول کشید ،
و این معادل بود با هفتاد سال عبادت
نقاش با همان یک نقاشی اش ، آدمِ بهتری شده بود .
دیروزش به خوبیِ امروزش نبود .
پس داشت به صعود نزدیکتر میشد و ازقهقرا بیشتر فاصله می گرفت و این خیلی خوب بود .
بهمن بیدقی 1402/3/27
سلام بر طراح ماهر و نقاش چیره دست و شاعر ارجمند
عالی و ارزشمند و تلمیحبیان سرودید مزین به آیات الهی و
ای کاش که این آیه را هم اضافه می نمودید که : انسان مسعود با قلبِ خویش می اندیشد نه با ذهنش.
سلامت و سرافراز بمانید