سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 6 ارديبهشت 1403
    17 شوال 1445
      Thursday 25 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        پنجشنبه ۶ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        فرزاد آبادی شاعر ماهشهری
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۵۰
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۵ | نظرات : ۰

        آقای "فرزاد آبادی" شاعر، نویسنده، منتقد، فیلمساز و فعال سینما و روزنامه‌نگار‌‌ خوزستانی، زاده‌ی ۲۳ آذر ماه ۱۳۵۵ خورشیدی، در بندر ماهشهر است.
        وی دانش‌آموخته‌ی کارگردانی سینما (کانون سینماگران جوان ۱۳۷۸) و تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد، علوم ارتباطات (دانشکده ارتباطات و مطالعات رسانه _ تهران) ادامه داده است.

        ▪کتاب‌ شناسی:
        • شعر:
        جن جنوبی - ۱۳۸۲ / از بندر معشوق - ۱۳۸۶ / کروکی بهشت - ۱۳۸۹ / پرنده مردنی نبود - ۱۳۹۰ / از خیابان ایرانی -  ۱۳۹۰ / اندوه تحمیلی - ۱۳۹۳ / این هیچ دنبال دار - ۱۳۹۵ / گفتگو با تاریکی - ۱۳۹۶ / کوتاه از کودتای کلمات - ۱۳۹۷ /مثل یک شوخی کشدار - ۱۳۹۸ / از مردمک‌ها - ۱۳۹۹ - غواص کلمات - از مردمک‌ها و...
        • آنتولوژی:
        - اهل آب - ۱۳۹۶ (شعر دریایی از ۱۳۵۷ تا ۱۳۸۷) 
        • کتاب نقد و گفتگو:
        - خاطره علیه تاریخ - ۱۳۹۶
        - شعر شهری (بازنمایی هویت و روابط شهری در شعر معاصر ایران - ۱۳۳۰ تا ۱۳۹۰) 
        • گزینه:
        - من اگر دو نفر بودم - ۱۳۹۵

        ▪فیلم‌شناسی:
        - زیر پوست درختان - ۱۳۹۴ (مستند) 
        - چرخ کلک - ۱۳۹۵ (مستند) 
        - بهرام، یک فیلم اداری - ۱۳۹۶ (مستند) 
        - اسماعیل (مستند) 
        - کار نیما یوشیج (مستند) 
        و...

        ▪جوایز و افتخارات:
        - مقام نخست کنگره‌ی شعر خوزستان - ۱۳۸۲ 
        - مقام دوم کنگره‌ی شعر خوزستان - ۱۳۸۳ 
        - برگزیده‌ی جشنواره‌ی شب‌های شهریور - تهران ۱۳۸۳ 
        - برگزیده‌ی جشنواره‌ی شب‌های شهریور - تهران ۱۳۸۵ 
        - برگزیده‌ی جشنواره‌ی ایران ما - ۱۳۸۶ 
        - برگزیده‌ی جایزه شعر، احمد شاملو - ۱۳۹۴ 
        - برگزیده‌ی کتاب سال خوزستان - ۱۳۹۴ 
        و...
         
        ▪نمونه‌ی شعر:
        (۱)
        سه راهی 
        اگر این روزنامه را تا کنم 
        صورت تو می‌افتد 
        روی جسد زنی که از آب گرفته‌اند 
        اگر این روزنامه را مچاله کنم 
        تو‌ می‌روی به جنگل‌هایی که‌‌ می‌سوزند 
        چشمانت را به ‌مناقصه گذاشته‌ام 
        اگر این‌ روزنامه را پرت کنم 
        باز می‌گذارم دستانم را
        مثل مسیحی که باز گذاشته 
        چشمانش را اما…
         
        (۲)
        من اگر دو نفر بودم
        یکی به بالای کوه می‌رفتم 
        برای پرندگان بیمارستانی می‌ساختم 
        یکی به زیر آب‌ها           
        که مرواریدها را از تنهایی در بیاورم
        من اگر سه نفر بودم
        یکی را به جنگ می‌فرستادم
        پاهای من از تعداد مین‌ها کم می‌کرد
        سر و سینه‌ام بخشی از گلوله‌ها را
        یکی کنار مادرم
        دلش را از دلشوره‌اش دور می‌کردم
        و دیگری را در غاری برای هر چه دلش خواست   
        پیاده
        من اگر چهار نفر بودم
        من اگر پنج 
        یک نفرم    
        و تنها             
        کنار تو می‌مانم.  

        (۳)
        روی تمام تابلو‌های جهان
        تصویر پدرم بود
        “کارگران مشغول کارند” 
        در تابلو 
        پدرم مو نداشت 
        ابرو یا خال
        پیراهنش رنگ 
        شلوارش چروک
        دست راستش انگشت 
        این‌بار نکشیده بودند ناخن‌هایش را
        دست‌چپش را که نداشت این‌بار داشت 
        پدرم‌ یک خط تیره
        پدرم با چند خط تیره
        افتاده بود روی آسفالت 
        “کارگران مشغول کارند” با هم متحد شده بودند 
        پشت وانت 
        روی هم 
        در هم 
        با بیل و کلنگ 
        به جاده‌ی دیگری می‌رفتند 
        پیمانکار سیگار پشت سیگار...
         
        (۴)
        زلزله‌ی اخیر  
        فرصت نمی‌دهد به سیلِ قبلی 
        آتش‌سوزی دیروز
        فرصت نمی‌دهد به خبر هفته پیش 
        نه آنکه آب بیاید روی آتش 
        آب روی آب است 
        نوبت نمی‌رسد به گلوله‌های برف 
        ما به سمتِ میدانِ شتاب     
        شلیک می‌شویم 
        حرف‌ها روی حرف‌ها      
        دلخراش
        دل را رها می‌کنیم 
        خراش‌ها را رها می‌کنیم 
        مسائل را
        که پیچیده‌اند بر دست و پا و صورت 
        بر بی‌جانی من این پارچه‌ها 
        دل‌پاره‌ها 
        خانواده‌ها 
        گمنام‌ها 
        بی‌کس‌های بی‌عکس‌ها!
        در رودخانه    غرق می‌شوم
        در جنگل        گم 
        در خیابان       ناپدیدد
        در بیابان        دود
        فکر می‌کنم 
        ما با مرگ نمی‌میریم 
        مسخره می‌شویم.

        (۵)
        تکان که می‌خورم اینجا 
        جریان بادها 
        موهای تو را نوازش می‌کند آن‌سوی شهر 
        من امید داشتم 
        این‌گونه باشد 
        دستم را که تکان می‌دهم در اردوگاه
        اشک‌های کسی پاک شود در وطنم.

        (۶)
        وطنم!
        مرگ بر اثر مرگ 
        می‌تواند خوشایند باشد 
        اما ما 
        بر‌ اثر هم می‌میریم.
         
        (۷)
        شنیده‌ام خدا می‌تواند 
        وقتی آدم عاشق شد اخم نکند 
        از همان چوب‌های کشتی نوح به آن‌ها یک تخت بدهد 
        در یک اتاق آب و ُ آرامش بدهد 
        نان وُ نرگس بیاورد پشتِ پنجره گاهی 
        شنیده‌ام خدا می‌تواند 
        در آتش سوزی ما را بیمه کند 
        نسوزیم اگر خانه برایش نساختیم 
        شنیده‌ام خدا می‌تواند 
        در نجاری مسیح برای ما کار پیدا کند 
        کمک کند این قدر شعر نگوییم 
        تیترِ ترسناک نخوانیم...

        (۸)
        [نامه‌ی چندم]
        این نامه را باز هم از پادگان می‌نویسم 
        به نشانی خانواده‌ام که جنگ زده است آن‌ها را یکی یکی
        به نشانی گوشه‌ی اتاق
        که سیگارهای تحمیلی از او خاکستری به جا گذاشت‌اند
        به نام پدر
        پسر 
        به نشانی اندوهِ مادری
        که تزریق می‌شود به شهر آهسته آهسته می‌گویم 
        به خواهرم بگویید 
        تنها او نیست که چشمان عروسک‌اش را جا گذاشته 
        در میخ‌های برآمده از چارچوب در
        بعد 
        من حالم خوب است 
        این که نوازش می‌کند صورت‌ام را حوله‌ای‌ست 
        که از خانه با خودم بردم...

        (۹)
        بوی بنزین 
        بوی الکل 
        نیمی از ما خلبان 
        نیمی دکتر 
        نیمی کلاس را بمباران می‌کردند 
        نیمی پانسمان 
        اما پشتِ نیمکت‌ها 
        این زخم بود که بزرگ می‌شد.

        (۱۰)
        چشم‌ها تار
        چراغ‌ها تار 
        جدول‌ها تار
        كتف‌ها تار
        روزگار
        از عكس‌های ما 
        تلاش چند دست و پا مانده است...

        (۱۱)
        [گفتگو با تاریکی]
        به خدا گفتم حالا که خرمشهر را آزاد کردی
        سرِ فرصت 
        ماهشهر را هم آزاد کن 
        آبادان را هم 
        خدایا تک‌تک 
        یا اگر امکان‌اش هست 
        همه را
        یک‌جا 
        ایران دل بسته به شما 
        اگر می‌شود
        آزادتر کن 
        در این غباری که می‌بینید نمی‌بینید 
        بتوانند راحت نفس بکشند 
        آنها که راهت را ادامه دادند   راحت‌تر 
        اصلن شما بهتر می‌دانید 
        کسانی که بعد از جنگ به دنیا آمدند 
        امکانِ جانفشانی در صحنه‌های حق علیه باطل را کمتر داشتند 
        امکانات شهادت کمتر بود 
        دستِ مردم بسته بود 
        برای همین هی اصرار دارم 
        اسیر دارم
        آزاد کن 
        ممنونم از شما 
        و دوستانتان در اداره‌های مختلف 
        که دست‌شان بلند است وُ می‌رسد به آخرین خرمای نخیل 
        راستی حالا که خرمشهر را آزاد کردی
        می‌شود گلوله‌ها را از پیشانی خاطرات در بیاوری 
        امکانش هست زخم‌ها را
        مثلِ فیلم‌های کارتونی پاک کنی 
        وقتی از زیرِ چرخ‌های اتوبوس درم می‌آورند 
        بلند شوم
        و تنها کاری که می‌کنم،
        شلوارم را بتکانم 
        البته خاکِ وطنم را دوست دارم 
        نمی‌خواهم بلند شود 
        در انظارِ عمومی 
        برود در چشمِ دوست وُ دشمن 
        ...

        (۱۲)
        [چ]
        نه قمرالملوکِ وزیری
        نه غلامحسینِ بنان
        صدای مشهورِ دیگری بود؛
        صدای چکه‌ی آب 
        حکایتِ خورشیدی
        از لوله‌های آفتاب‌خورده
        بلعیده
        تا حلقومِ بندر
        پدر می‌سوزاند وُ مادر
        هر چکه چگورا نمی‌شود
        برخی ممد‌اند 
        رفته در جنگ 
        برگشته با اعصابِ چکه‌چکه 
        بر تخت‌های پایتخت نیستند 
        نشسته   دراز کشیده‌اند 
        در خود   خوابیده‌اند 
        در خانواده   می‌دوند 
        بر اعصاب
        در اعصاب
        چکه 
        چکه.

        (۱۳)
        [گفتگو با تاریکی]
        مادر
        من از تمامِ قصه‌پردازانِ ترکی که غروب‌ها 
        برای تو قصه می‌گویند ممنونم 
        من نتوانستم کنارت بنشینم 
        تو دیگر پا نداشتی تا دستت را بگیرم   تا پایتخت 
        ببرم میدانِ تجریش 
        بازارها 
        و دکان‌ها 
        و امامزاده‌ای را ببینی 
        که نسخه تمامِ بیمارانِ فامیل را پیش او بردیم.
        ...

        (۱۴)
        [گفتگو با تاریکی]
        ...
        تو در دورِ سوم بازنشستگی هستی در چهارگوشه‌ی این خانه 
        من زنانی را می‌شناسم که چند سال اسیر بودند 
        آزاد شدند 
        آزاده شدند 
        خاطراتِ خود را کتاب کردند 
        مادر
        تو وقت نداشتی کتاب بنویسی.
        ....

        گردآوری و نگارش:
        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۴۵۸ در تاریخ سه شنبه ۹ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۵۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0