سه شنبه ۲۰ شهريور
ایثار برادر
ارسال شده توسط محمدشفیع دریانورد در تاریخ : چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۳۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۰۰ | نظرات : ۲
|
|
مهران داوطلب شده بود که کار خوب انجام دهد به همین خاطر تصمیم گرفت در خانه سالمندان مشغول به کار بشود.
وقتی وارد خانه سالمندان شد، پیرمردی دید که گوشه ای از باغ تنها نشسته؛ از مسئول خانه سالمندان در مورد آن پیرمرد سوال پرسید.
مسئول خانه سالمندان گفت حسن آقا از زمانی که به اینجا آمده با کسی صحبت نکرده و همیشه همانجا تنها و ساکت می نشیند.
مهران از آن روز به حسن توجه خاصی می کرد و به او محبت می کرد ، روزی کنار حسن نشست و گفت کاش پدرم بشوی.
چون من از وقتی بدنیا آمده ام پدرم را ندیدم ، پدرم قبل از تولدم بر اثر سانحه تصادف فوت کرده است ، مهران روی پای حسن آقا داشت گریه می کرد.
که حسن دستش را روی سر مهران کشید و گفت پسرم دیگر گریه نکن.
از آن روز به بعد حسن آقا شروع به صحبت کردن کرد و کم کم از تنهایی بیرون آمد تا اینکه در روز پدر ، مهران از پدرش حسن آقا خواست کمی صحبت کند.
حسن آقا به جایگاه سخنران رفت و گفت می خواهم داستان زندگیم برای تان بگویم.
من فرزند بزرگ خانواده هفت نفره بودم که بر اثر زلزله پدر ، مادر و یک برادرم از دست دادم ، از فردای روز زلزله من ۱۵ ساله ، پدر خانواده چهار نفره شدم ، پس از مدتی فردی یک اتاق کوچک در خانه اش به ما داد و از فردای آن روز دنبال کار گشتم و شروع به کار کارگری نمودم.
۲ خواهر و یک برادرم فرستادم بروند مدرسه درس بخوانند و آنها خدا رو شکر پس از اتمام تحصیلات صاحب شغل خوبی شدند و برای ۲ خواهرم جهیزیه تهیه نمودم و به خانه همسر رفتند.
برادرم را هم داماد شد و زندگی خوبی داشت و هر۳ در اداره ای مشغول به کار شدند.
وقتی به ۲ خواهر و برادرم نگاه می کردم که شکر خدا همگی آنها کارمند شده بودند ، از اینکه رندگی ام را فدای آنها کرده بودم خوشحال بودم.
بعد از مدتی دچار بیماری شدم و سکته کردم و نیم بدنم بی حرکت شد.
خواهران و برادرم گفتند نمی توانند از من نگهداری کنند به همین دلیل تصمیم گرفتند که بنده را به خانه سالمندان بیاورند.
فردی از پایین فریاد زد حسن آقا چرا برای خودت زندگی نکردی و ازدواج ننمودی.
حسن آقا لبخندی زدند و گفتند اگر برای خودم زندگی می کردم و خواهران و برادرم تنها می گذاشتم ، امروز و فرداها دنیا به تمام برادران بزرگ می خندید که برادر و خواهرانش تنها گذاشتم ، لذا بنده این کار کردم تا دنیا بداند که برادران بزرگ ؛ فداکار ، با گذشت و ایثارگر هستند.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۴۳۶ در تاریخ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۳۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
ضمن عرض و ادب خدمت شما بزرگوار از نظر گرانقدرتان سپاسگذارم عرضم بحضور مبارکتان که داستان ایثار در واقع گوشه ای از داستان زندگی بنده حقیر می باشد که فقط در بیان داستان کمی تغییر ایجاد کردم | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
تأملبرانگیز بود
هر چند میشد به چالش کشید..
ولی رحم کردیم..
یاد این داستانک افتادم.. تقدیم به نگاه شما
اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.
و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!