حکیمانه
حکایت اول :
گویند که اندر وقت ابومسلم مروزی ، درویشی بی گناه را به تهمت دزدی گرفتند وبه چهارطاق بازداشتند چون شب اندرآمد ، پیامبرصلی الله علیه وآله وسلم به خواب بومسلم آمد و وی را گفت : یا ابومسلم ! مرا خداوند فرستاده است که به تو بگویم : دوستی از دوستان ما بی جرمی اندر زندان توست ، برخیز و وی را بیرون آر . ابومسلم از خواب بجست و سر و پا برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشایند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذرخواست و گفت : حاجتی بخواه از من . درویش گفت : ای امیر ! کسی که خداوندی دارد که چنین به نیمه شبان ، ابومسلم را سر وپا برهنه ازبستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند آیا روا باشد که ازکسی حاجت بخواهد ؟
بومسلم گریان گشت و درویش برفت .
کشف المحجوب ابوالحسن هُجویری
حکایت دوم :
نقل است که شِبلی رحمت الله علیه یک روز یکی را دید که زار میگریست . پرسید چرا میگریی ؟
گفت دوستی داشتم که بمُرد
شبلی گفت : ای نادان ! چرا دوستی بگیری که بمیرد ؟
تذکرة الاولیاء عطار نیشابوری
حکایت سوم :
مردی نزدیک پارسا مردی ، کیسه ی پُر درم به دست گرفته گفت : یا استاد ! دلم تاریک شده است مرا پندی ده
پارسا گفت : اندر آن کیسه چه داری ؟
گفت : درم
گفت : چندست ؟
گفت : هزار درم
پارسا گفت : سرکیسه بازکن . مرد باز کرد . پارسا یک درم برگرفت و گفت : پیشتر آی . پیشتر آمد
آن درم برچشم نهاد و گفت : چشم بازکن و بنگر
مرد گفت این درم بر چشم من است نمی بینم .
پارسا گفت : ای مرد ! یک درم برچشم سر نهادی دنیا را نمی بینی پس هزار درم بردل نهاده ای چگونه چشم دل تاریک نشود تا عقبی را ببینی ؟