دختر گل فروش
- آقا توروخدا یک شاخه گل بخرید
- بروبچه، مزاحم نشو
- آقا یک گل واسه ی همسرتون بخرید
- همسرم؟! اون ارزش هیچ چیز رو نداره، اون وقت من واسش گل بخرم؟!!
- خوب برای مادرتون بخرید ؟
مرد در فکر فرو رفت ، چند ماهی بود که به مادرش سر نزده بود ، نگاهی به ساعت جلوی ماشین انداخت، آن روز جلسه ی مهمی داشت و باید هر چه سریع تر خود را به محل کارش میرساند ....
- آقا به خدا خیلی ارزونه ها، چند تا خیابون بالاتر همین ها رو میفروشن شاخه ای 1500 تومن، ولی من میدم دونه ای 1000 تومن، حالا اگر شما میخوایی، ارزون تر بهتون میدم، آخه از صبح تا حالا هنوز هیچی گل نفروختم ....
-گفتم که، بچه مزاحم نشو ...
چراغ سبز شد و ماشین ها بدون توجه به آن دختر یکی پس از دیگری حرکت می کردند ، دختر به گل هایی که در دستش بود نگاهی انداخت و به طرف پیاده رو رفت ........ اشکی که در چشمانش جمع شده بود را با گوشه ی آستین کاپشنش پاک کرد، و بغضی که در گلویش نشسته بود را به پایین فرستاد ..... نگاهی به سمت دیگر خیابان انداخت و دختر جوانی را دید که در کنار خیابان ایستاده و با نوک پایش بر روی زمین ضربه میزند، مانتوی کوتاه و تنگی پوشیده بود و نیمی از موهایش از جلو و پشت شالش مشخص بود، و آرایش غلیظی داشت .... ماشینی جلوی پای آن دختر توقف کرد، دختر به سمت ماشین رفت، سر خود را در داخل پنجره ماشین برد، اما بعد از کمی صحبت با راننده دوباره به جای قبلیش برگشت، و ماشین حرکت کرد. کمتر از یک دقیقه بعد ماشین مدل بالای دیگری جلوی پای آن دختر توقف کرد، دختر این بار هم به سمت ماشین رفت و سرش را از پنجره ماشین به داخل برد، بعد از کمی صحبت با راننده سوار شد و ماشین به سرعت از آنجا دور شد ...... ابر تیره ای کل آسمان شهر را پوشانده بود، دخترک نگاهی به آسمان کرد، قطره ای باران از آسمان بر روی گونه اش افتاد، سپس سرش را به پایین انداخت و به راهش ادامه داد .....................
(داستان کوتاهی از مهسا الیاس پور)