بابا جا موند
می گفتند عملیات سختی در منطقه حاج عمران شکل گرفته ، خبر های ضد و نقیض می رسید. من که از آمارو ارقام سر در نمی آوردم از رفتار مادرم می فهمیدم که نگرانی اش این بار بیش تر از بقیه موارد است. معمولا" نامه هایش به موقع می رسید اما این بار دیر کرده بود.
دلم که برایش تنگ می شد، دور از چشم مادر حوله حمام بابا را دزدکی بر می داشتم و بو می کردم!. بوی بدنش در حوله حمام ولباسهایش باقی می ماند.
چند بار دیده بودم که مادرم لباسهایش را که خشک شده بود جمع می کرد و جلوی دماغش می گرفت. چشمهایش را می بست و با دماغش نفس های عمیق می کشید. یک روز دور از چشم مادرم حوله بابا را بو کردم! بوی بدن او را می داد . بعد از آن بود که هروقت دلم برایش تنگ می شد سر کمد می رفتم و به بهانه های مختلف لباس هایش را درون قفسه در حین جابه جا کردن با نفسهای عمیق بو می کردم.
سال اول دبستان در محله ای تازه پا گرفته تقریبا" شمال شهر ساکن بودیم . این منطقه هنوز به اندازه کافی پا نگرفته بود و با کمبود مدرسه مواجه بود. نبودن مدرسه باعث شد یک روز درمیان دانش آموزان دختر و پسرچرخشی باشند. از روزیکه خودم را شناخته بودم هر ماه ده روز مرخصی می آمد و تا می آمدیم به بودنش عادت کنیم ساکش را بر می داشت و در حالیکه هر لحظه دور و دور تر میشد و در پیچ کوچه از نظرها نا پدید میشد ،ما را مات و حیران باقی می گذاشت . روزها چقدر طولانی می شد تا یک ماه بگذرد وبر گردد.
هرجا بودم تا پستچی را که می دیدم به دنبالش راه می افتادم ببینم برای ما نامه آورده یانه؟ اواخر دیگر متوجه شده بود چرا دنبالش راه می افتم. تا مرا می دید می گفت نامه داریم یانه . با پدرم دوست بود. رسم آن وقت ها بود مبلغی به عنوان شیرینی یا مژدگانی به پستچی می دادند . پستچی چون با پدرم سابقه دوستی داشت بدون اینکه منتظر دریافت شیرینی باشد نامه را به من می داد و من دوان دوان خود را به خانه می رساندم ونامه را به دست مادرم می دادم. واو با عجله نامه را باز می کرد و نامه را می خواند. می گفتم مامان ، بابا چی نوشته بود؟ بدون اینکه از حال من با خبر باشد می گفت : چیزی ننوشته، به همه سلام رسانده.
التماس می کردم یک بار با صدای بلند بخواند. نمی دانم با با چه چیزی می نوشت که مادرم دوست نداشت برای من بخواند. در تمام عمرم هیچ وقت به اندازه آن روزها آرزو نکرده بودم سواد داشته باشم.
هربار که آرم عملیات از رادیو پخش می شد دلم می لرزید!. شاید تلقین های مادرم در من اثر کرده بود . چون وقتی با همسایه ها صحبت می کرد می شنیدم که می گوید: تا آرم عملیات می شنوم قلبم شروع به لرزیدن می کند ومی خواهد بند دلم پاره شود!. این وضع ادامه داشت تا آبها از آسیاب بیفتد یا از او خبری بشود. همیشه نگران بودیم نکند اتفاقی برایش افتاده باشد. در این گونه مواقع مادرم کم حوصله می شد . من و حتی برادر کوچکم یاد گرفته بودیم که نباید سر و صدا راه بیندازیم تا اوضاع به شکل اول برگردد.
بالاخره بعد از دو ماه که جان به لب شده بودیم، با انبوهی از ریش و موهایی که تا روی شانه هایش ریخته بود در نیمه شبی از اولین شبهای بهار زنگ خانه را به صدا در آورد. از حالت از جا پریدن مادرم حدس زدم خود او باید باشد.
ایام عید بود و بیشتر همسایه ها در مسافرت بودند. قرار شده بود مردانی که سفر نرفته اند به نوبت در خیابان کشیک بکشند تا دزد به خانه کسی نزند . در همان روزهای اول سال چند خانه را خالی کرده بودند،ترس به جان همه افتاده بود. آن شب نوبت کشیک پدرم بود . هنوز هوا سرد بود چند بار سرک کشیدم دیدم با سینه ای جلو آمده سرتاسر کوچه را طی می کند بدون آنکه کز کرده باشد!. افراد دیگری که کشیک می دادند درون پیت حلبی آتش روشن می کردند تا گرم شوند. علتش را که از مادرم پرسیدم لبخند غرور آمیزی زد و گفت: خب پدر تو، هم نظامی است وهم رزمنده. آنها به این گونه سختی ها عادت دارند. آن روز چیز زیادی دست گیرم نشد اما نسبت به پدرم حس عجیبی درمن پیدا شد که قبل از آن وجود نداشت.
هنوز کاملا آفتاب طلوع نکرده بود که چند ماشین جلوی خانه ما توقف کردند. همه فامیل نزدیک، عموها تا عمه ها همه با بچه هایشان آمده بودند. معمولا" پدرم که می آمد از این گونه جمع شدن در خانه ما زیاد اتفاق می افتاد، اما این بار عجیب تر از همیشه بود. نگو سیزده بدر است جمع شده اند باهم بیرون برویم .ما ماشین نداشتیم آن ها آمده بودند تا ما را هم با خود ببرند. وقتی آماده حرکت شدیم دیدم که لباس نظامی پوشیده!. گفتم پدر چرا با لباس نظامی؟
گفت دخترم ، مرخصی من تمام شده باید بروم. تا میدان آزادی با شما می آیم از آنجا شما جدا می شوید منهم سوار اتوبوس شده عازم منطقه می شوم.
نتوانستم بغضم را فرو ببرم . حالت تاثر در چهره همه آشکار شده بود. هرکس چیزی
می گفت تا فضای حاکم زیاد دلگیر نشود.
دختر بودم و مثل همسن وسالان خودم احساس داشتم. در خانه ای بزرگ می شدم که نظم و انضباط حرف اول را می زد. خوش به حال برادرم که فقط دوسال داشت و چیزی حالی اش نبود و بی خیال بالا و پایین می پرید و از درد جدایی چیزی نمی دانست.
وقتی متوجه گریه ام شد گفت: خیلی خوب گریه نکن. چند ساعتی با شما می ایم بعد راهی می شوم . در آغوش کشیدم و بوسیدمش . آن لحظه که گفت چند ساعت دیر و زود فرقی نمی کند پیشتان می مانم هرگز از ذهنم دور نشد . حتی گرد و غبار زمان هم نتوانسته ذره ای روی آن را بپوشاند.
چند ساعت در کنارش بودن با چند قرن برابری می کرد. به قول فروغ : من به پایان دگر نیندیشم ...
مانند مرغی که از قفس رها شده باشد دستها را گشودم و به طرف هم سن و سالان خودم پرکشیدم. گرچه هنوز هم فکر رفتن اش آزارم می داد اما، با همه بچگی ام به این موضوع اعتقاد کردم که دم غنیمت است.
شهریار، منطقه همیشه سبز که معروف است به نگین سبز تهران همیشه برایم جاذبه داشته ، چه آنوقت که پدر برایمان تاب بست و با چند تکان ما را به حال خود رها کرد تا کودکانه دست و پا را تکان بدهیم و از روزگار فارغ بال شویم، چه حالا که خاطرات کودکی ام را درمیان آن پیدا می کنم و به آرامش می رسم.
گاهی در میان بقیه مردان می دیدمش و از اینکه هنوز نرفته است آرام می گرفتم. هرکس به کاری مشغول بود . عده ای مشغول تخمه شکستن، بعضی به قلیان پک می زدند وچند نفری هم آتش افروخته بودند و به فکر تهیه غذا بودند . لباسهای نظامی او که به درختی آویزان بود از همه چیز برایم جذابتر می نمود. شاید به این دلیل بود که نشان میداد هنوز قصد رفتن ندارد.
گرم بازی بودیم که دوربین بدست نزدیک شد و در حالت های مختلف عکسهایی از ما گرفت. نمی دانم چرا دلم به شور افتاده بود. یک نوع عجله در کارها مشاهده می کردم. اگر قرار بود نرود به این چیزها فکر نمی کردم اما همه چیز برایم بوی دوری و جدایی می داد.
سفرۀ بلندی پهن شد و همه را دعوت به نهار کردند. صدای اعتراض از گوشه و کنار بلند شد که: چه خبرتونه؟ تازه صبحانه خوردیم. شکم باز کرده اید؟ ای بابا تازه گرم بازی شده بودیم...
این بهانه ها کارگر نشد و دور تا دور سفره پر شد از افرادی که اول غر زدند و بعد با اشتها شروع کردند به خوردن.
بعد از نهار گفتند بچه ها بروند بگردند هرکس بیشترین لانه پرنده را پیدا کرد بیاید جایزه بگیرد. خوش خیالانه دویدیم تا لانه پیدا کنیم. قرار بود هرکس بیست لانه پیدا کند تا جایزه بگیرد!.
دلشوره ام به دردی تبدیل شده بود که سینه ام را می سوزاند . به بهانه اینکه خسته شده ام از بقیه فاصله گرفتم و برگشتم. از دور به محلی که لباسهایش را آویزان کرده بود نگاه کردم ، شاخه خالی بود . در میان چهره ها به دنبالش گشتم نبود. مادرم را دیدم که غمگین و بی حوصله نشسته است. به طرفش دویدم و خود را در آغوشش انداختم ، بابا کو...؟
...هر کس به نحوی قصد داشت آرامم کند .شکلات می دادند ، سعی میکردند سوار تاب کرده تابم بدهند. سر به سرم می گذاشتند تا بخندم.
هیچ کدام از این کارها جای بابا را نگرفت. همه از دل و دماغ افتاده بودند. هرکس پیشنهادی می کرد. عمویم که در غیاب برادرش عهده دار سرپرستی خانواده ما بود پیشنهاد داد به پارک ارم نقل مکان کنیم . عده ای گفتند در این ساعت آنجا جای سوزن انداختن هم پیدا نمی شود.
در غیاب پدرم هیچ چیز و هیچ کس برایم جذاب نبود . از دست مادرم دلخور بودم که چرا گذاشت مرا به دنبال لانه پرنده بفرستند در حالیکه از نقشه آنها با خبر بود.
در خود فرو رفته بودم، نه بازی می کردم ونه حرف می زدم.
هوا ابری شده بود . کسی گفت : جمع کنید تا باد و باران شروع نشده حرکت کنیم. انگار همه منتظر این بهانه بودند !. جنب و جوشی به راه افتاد . مادرم در حالیکه مثل مرغ پرشکسته من و برادرم را زیر پر خود گرفته بود پشت وانت جای گرفت. برادرم خسته شده بود .در حالی که از زور خواب چشمهایش باز نمی شد گفت: مامان ، بابا جا موند...!.
نویسنده : سمیّه عابــــد