سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 27 خرداد 1403
  • روزجهاد كشاورزي (تشكيل جهادسازندگي به فرمان حضرت امام خميني -ره-)، 1358 هـ ش
10 ذو الحجة 1445
  • عيد سعيد قربان
Sunday 16 Jun 2024
    مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

    يکشنبه ۲۷ خرداد

    پست های وبلاگ

    شعرناب
    ماجرای نیمروز
    ارسال شده توسط

    عبدالله خسروی (پسر زاگرس)

    در تاریخ : دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱ ۰۲:۰۱
    موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۵۰ | نظرات : ۴



    آخرین حقوقش را داد وبهش گفت از فردا دیگه نمیخواد بیای سرکار وبهتره دنبال یک کار دیگه باشی ...چهره دختر جوان رنگ عوض کرد وآثار یاس وناامیدی بر سیمایش نشست ...صدایش لرزید وبغضش شکست واشک بر پهنای صورت زیبایش نشست ..هرچی حرف زد و قسم داد فایده ای نداشت آقای مدیر از تصمیمش صرفنظر نکرد ...دختر جوان موقع بیرون رفتن از اتاق مدیر شرکت  با نگاهی مضطرب وصدایی لرزان گفت :آقای رضایی نباید یکطرفه وبدون اینکه چیزی رو ببینید قضاوت میکردید ...در را بست ورفت تا آخرین روز کاریش رو سپری بکنه ..آقای رضایی احساس عذاب وجدان میکرد ..کمی فکر کرد وبرای اطمینان از کاری که انجام داده بود ونداشتن عذاب وجدان  تصمیم گرفت موقع نهار  که ماجرا بخاطر همین نهار شروع شده بود دختر را تعقیب کند وسر از کارش دربیاورد ...ماجرا از این قرار بود که از دوماه پیش که این دختر در شرکت استخدام شده بود هر روز موقع نهار که اتفاقا شرکت همیشه غذای خوب میداد نهارش را نخورده با خود میبرد وبعد از یکساعت که برای نهار واستراحت بود برمیگشت  وهمین باعث شده بود تا بعضی از کارمندان بدطینت وفضول شرکت برای این دختر که اتفاقا در اون دوماه کارش را به نحو احسن انجام داده بود واهل زد وبند وفضولی وحرف درآوردن نبود انواع واقسام حرفها وتهمتها را برایش درست کنند واو را دختری فاسد وبدکاره بخوانند وبخاطر همین حرفها وتهمت ها آقای رضایی مجبور به اخراجش شد...موقع نهار شد وآقای رضایی برای اینکه شناخته نشود ماشین خودش را نیاورده بود و ماشین یکی از کارمندان را قرض گرفته بود بیرون شرکت منتظر دختر بود تا بفهمه با این نهار همیشه کجا میره وآیا راست میگن که میره پیش دوست پسر معتادش وبا اون نهار میخوره ویا میره ..انواع واقسام تهمت ها برایش ساخته بودند ...دختر طبق معمول با نهار نخورده اش از شرکت بیرون آمد وکنار خیابان ایستاد وسوار تاکسی شد ..آقای رضایی به تعقیب تاکسی پرداخت ...دختر نزدیک یک میدان پیاده شد وبقیه مسیر را پیاده ادامه داد ..یکی از محلات فقیر وپایین شهر بود ..آقای رضایی هم با احتیاط بدنبالش میرفت ...عاقبت توی یک کوچه که از سر ووضع خانه هاش معلوم بود مشتی خانواده فقیر اینجا زندگی می کنند روبروی خانه ای کلنگی وقدمی ایستاد وکلید را چرخاند و وارد خانه شد ...آقای رضایی خودش را گوشه ای مخفی کرد ومنتظر ماند ..در افکارش هزاران فکر ناجور خوانده میشد ..با خودش فکر میکرد حتما حرف کارمندانش راست بوده است ..بعد از یک ربع دختر با عجله بیرون آمد وبراه افتاد ...آقای رضایی  نام کوچه را در ذهنش ثبت کرد وبا پیاده به تعقیب دختر ادامه داد..ماشین را سر کوچه جا گذاشت ..دختر جوان با عجله راه میرفت ومدام به ساعتش نگاه میکرد تا مبادا آخرین روز کارش را دیر وقت برسد ..بعد از چند دقیقه به امامزاده ای که در اون محله بود رسید ...دختر وارد امامزاده شد ومشغول دعا وزیارت شد ...امامزاده خلوت بود وآقای رضایی صدای گریه وناله های دختر را به درگاه خدا می شنید ... آقای رضایی با غم وناراحتی از امامزاده  بیرون آمد وراه خانه ای که دقایق قبل دختر انجا بود را در پیش گرفت ..دهنش بدجور درگیر بود وباید این مسئله را حل میکرد ..حرفها ودعاهای دختر در امامزاده بهش ثابت کرده بود که دختر امکان نداره بدکاره وفاسد باشه ..چند دقیقه بعد به خانه رسید ..زنگ زد ومنتظز ایستاد ..پسری کوچک در را باز کرد وآقای رضایی به بهانه ای وارد شد ..سر و وضع خانه را فقر فلاکت باری پوشانده بود ...باورش نمیشد در این عصر خانواده های این چنین محروم وجود داشته باشند ..اصلا از سر وظاهر دختر نمیشد تشخیص داد که در اینجا زندگی میکنه ...پیرمردی از کار افتاده که توان حرکت نداشت ومعلوم شد پدربزرگ دختر میباشد گوشه اتاق بخواب رفته بود ..زنی هم با چشمانی قرمز وپف کرده بر روی ویلچر برای همیشه خانه نشین شده بود وداشت با گریه از تصادفی میگفت که منجر به فوت شوهر وقطع نخاع شدن خودش شده بود وبخت هم با اونا یار بود که آنروز دختر وپسر کوچکش را با خودشان نبرده بودند وحالا تمام هزینه خانه بر دوش دختر جوان بود و ماجرای نهار هم این بود که چون توان این را نداشتند که غذای خوب درست کنند دختر نهار خودش را  هر روز به خانه میاورد وبا هم میخوردند وبعد به شرکت باز میگشت ...اقای رضایی بیش از این نمیتوانست شرمندگی وعذاب وجدانش را تحمل کند  و این همه درد ورنج را ببیند وعمق فداکاری یک دختر را درک کند ...صدای هق هق گریه هایش فضای خانه  را پر کرد ...باید حتما جبران میکرد

    نوشته: عبدالله خسروی(پسرزاگرس)

     


    .


    ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
    این پست با شماره ۱۲۹۶ در تاریخ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۱ ۰۲:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

    نقدها و نظرات
    تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



    ارسال پیام خصوصی

    نقد و آموزش

    نظرات

    مشاعره

    کاربران اشتراک دار

    محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
    کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
    استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
    1