يکشنبه ۲ دی
داستان زندگی من - قسمت سوم
ارسال شده توسط حامی تنها در تاریخ : جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱ ۰۰:۱۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۸۰ | نظرات : ۶
|
|
اشک ، چشمهایم را می بوسید . حواسش نبود شانه هایم دارند خودنمایی میکنند . سرش را برگرداند . دیگر اشک ِ خفته در سکوت و تنهایی نبود . باید این بغض به فریاد می رسید .
- حامی ؟ عزیز دلم ؟ چکار میکنی ؟
واژه ها عروس لبهایش می شدند . هر ثانیه زیباتر و دل نشین تر . نزدیک آمد . دستانش گونه هایم را بوسیدند .
+خوبم . چیزیم نیست
نزدیک و نزدیک تر شد . آنقدر که دیگر گرمی نفس هایش هم قابل لمس بود . آری . غرق شدم میان بازوانش . در آسمانی که هر روز و هر شب در حسرتش می سوختم .
- چقدر دلم می خواست بغلت کنم . چقدر دلم میخواست این روز رو تجربه کنم
می خواستم چیزی بگویم اما ترجیح دادم سکوت اختیار کنم . دلم میخواست همه ی این سالهای انتظار را سخن بگوید . صدایش آرام جان ِ من بود .
- اتفاقات قابل پیش بینی نیستن حامی . گاهی مسائلی پیش میاد تو زندگی که مسیرت رو عوض میکنه . راهت رو عوض میکنه . باعث میشه از هدفی که داری خیلی فاصله بگیری . مشکلاتی که بیان کردنش جز عذاب دوباره چیزی به ارمغان نمیاره . فقط بهت بگم با زجر به خواستگاریت جواب منفی دادم
+ اشکالی نداره . من آرزوم خوشبختی تو بوده و هست . حالا با هرکی و هر کجا که می خواد باشه
دروغی بیش نبود اینکه هرجا و با هر کسی ....او را تنها برای دل ِ خویش می پرستیدم .
- می شناسمت حامی . می شناسمت . توضیح نده . اون روز رو هیچ وقت از یاد نمی برم . یادته ؟ غم شعرات دلم رو لرزوند . هرچه بیشتر سعی میکردم بفهمم ِ ت بیشتر بهت دل می بستم . تا اونجا که گاهی خودم رو جای مخاطبت میذاشتم تا بتونم غم ِ توی چشمات رو رصد کنم . هرچه بیشتر میگذشت عمق ِ نگاهت رو بیشتر درک میکردم . سعی کردم برا نزدیک شدن بهت مثل خودت بنویسم . نمی شد ، ولی به امتحانش می ارزید . شروع کردم . پای نوشته هات نوشتم . اما نتونستم ظاهرم رو نگه دارم . اون روز یادته ؟ یادته چی گفتی ؟ یادته چکار کردی ؟ تازه اونجا فهمیدم وقتی میگن دل به دل راه داره یعنی چی . برای اولین بار آغوشم رو باز کردم برای مردی که همه ی دلم رو از قبل بهش امانت داده بودم . بی چشمداشت . پرده ها که کنار رفتند روزهای آفتابی هم به شب ِ گرفته و آسمان ِ همیشه ابری ما سلام دادن و شیفتگی هامون عیان شدن . هر شب ، شب یلدا بود برای من و تو . محفلمون رو حافظ گرم میکرد و مولانا . میگسار نبودیم اما چه شبها که بوسه ای از راه دور هم مست ِ مون می کرد.
به اینجا که رسید . نگاهش در افق گم شد . شانه هایم را فشرد . انگار غمی بر دلش سایه افکنده باشد ، میهمان حسرت شد و من خیره به چشمانش به انتظار ِ باقی ِ ماجرا همچون همیشه سکوت کردم .
و این داستان ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۵۲ در تاریخ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۱ ۰۰:۱۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.