آرام ، سنگفرش های خیابان را به تسخیر گام هایم در می آورم تا اندکی با برف و بارانی که شادمان ، حدیث طراوت می خوانند همراه شوم . دستانم را ، جیب های پالتوی قهوه ای رنگم به امانت گرفته اند و دل آدمی چقدر در این روزهای سرد دست معشوقش را مطالبه می کند . باز هم تنها ، آرام ، با سکوتی که همیشه بر لبانم به انتظار نشسته خیالم را ورق می زنم .
دلم می خواهد سرتاسر این مسیر را با کودکی خفته در درونم سخن بگویم . دلم می خواهد از خوابی که سال هاست بر چشمانش بوسه زده بیدار شود و این لحظه همراه با من کودکانه هایش را به نمایش بگذارد .
چقدر دلم تنگ شده برای هیجان دوران کودکی . هرچند که آن روزها هم حسرت کمی بازیگوشی بر دلم ماند و همه ی روزهایی که می شد جست و خیز کرد ، از درخت بالا رفت و با پسر همسایه دعوا کرد به جمله ی : *بزرگ شدی پسر ، تو الان باید مراقب برادر کوچکترت باشی* ، گذشت ...
باران ، دست از همراهی برف برداشته و او را تنها میان این مردمان رها کرده و حال ، برف ، با هر چه در توان دارد گونه های زمین را به سپیدابش می آراید .
چه زیباست رد بوسه هایش بر لبان زمین
یاد آن روزها بخیر ... جای لب هایت بر کویر به سراب نشسته خودنمایی میکرد . چه گرم بود آغوشی که تنها حضور مرا می طلبید و چه خیال خوشی را در سر می پروراندم که تنها پادشاه سرزمینی که عشق در آن به تعالی می رسد من هستم ...
سر در گریبان ، به سرمایی که در جانم رسوخ کرده سلام می دهم . مثل آن دوران که با دخترکان همسایه دور از چشم پدر و مادر * لِی لِی* بازی می کردم از روی سنگفرش هایی که اینک عبای سپیدی بر تن کرده اند می پرم . راستش می خواهم نقاب از صورت برداشته همچو کودکانی که از مدرسه رها شده اند به پایکوبی و شادی بپردازم . لبخندی سرد بر لبانم می نشیند . دلم را بر تخت خرد حاکم کرده ، کودکی آغاز می کنم ...
می چرخم ، می دوم ، همچو کودکان بر زمین یخ زده سرسره بازی میکنم و همنوا با چند پرنده ی زیر برف مانده آواز می خوانم ...
عابران دیوانه ام می خوانند اما برای اولین بار در زندگی تلخی که پشت سر نهاده ام بی اهمیت از کنارشان می گذرم ...
چه شیرین است کودک بودن در میانسالی
چه لذتی دارد فارغ از همه ی دغدغه ها یک بار و فقط و فقط یکبار به زمانی برگشت که بی ترس از تمسخر دیگران ، زندگی را تا انتها سر کشید ...
به انتهای خیابان نزدیک می شوم و بسیار خوشحال از اینکه کودک درونم با سختی و درد بالاخره متولد شد و طعم شیرین زندگی را میان اینهمه بدبختی و تنهایی نشانم داد ...
همین
+ سرگذشت واقعی - خیابان ولیعصر تهران - 7 دی ماه 1391 +