هر بار به خورشید فکر میکنم
بدنم گلهای زعفران میکارد
هر گاه به برف میرسم
گلهای یاس...
دنیا چقدر پرندهی بی آواز دارد...!
کسی تو را کاشته است؟
همهی حرفهایت را
زیر درخت گردویی دفن کرده؟ ....
من هزار بار مردهام
و هر بار
با خود گفتهام این یکبار
نباید میمردم،
این یکبار
که دستهایم سر جایشان است
و هنوز دوست دارم
دوستت داشته باشم...
و تو باز بر شانهام نمینشینی!...
میبینی که هنوز دلتنگم
با آنکه نخواهم ماند...
میبینی؟
حتی با خوی وحشی
آزاری ندارم برسانم...
میشنوی؟
سلامِ من است...
میان این روز ابری
که صدای باد میآید و نمیآید
در یک تکهی بزرگ از آسمان
هیچ خبری نیست
و من از کجا بدانم
سفرت به من است یا از من
که هر چه باز میگردم
و هر چه باز میگردی
رفتهایم...
گویی که جهان سفر میکند...
و هیچکس متوجه نیست
زیرِ اینهمه برف
چقدر برفِ مرده اینجا را گرفته...
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.