استاد "باقر رمزی" متخلص به "باصر" شاعر، نویسنده، عکاس و مشاور مهارتهای پیشگیری از اعتیاد و بهبودی، زادهی ۲۸ اسفند ماه ۱۳۴۵ در مشهد است. در دوران راهنمایی بخاطر مشکلات خانوادگی، از تحصیل دست کشید و در یکی از چاپخانههای مشهد مشغول بکار شد. در سال ۱۳۶۴ عازم خدمت سربازی شد و در مناطق جنگی سومار به مواد مخدر آلوده شد. بعد از عملیات مرصاد در سال ۱۳۶۷ با اعتیاد سخت از خدمت ترخیص شد و به کار قبلیاش در چاپخانه برگشت و در سال ۱۳۷۳ با همان اعتیادی که داشت تشکیل خانواده داد. در سال ۱۳۷۶ صاحب فرزندی به نام بابک شد. در سال ۱۳۷۹ بخاطر اعتیاد متارکه نمود و "مهین" همسرش، فرزندش "بابک" را با خود برد. او همراه با مواد مخدر کریستال و هروئین دوران کوچهگردی و کارتنخوابی را آغاز کرد و تا سال ۱۳۸۳، در پارکها و خیابانهای مشهد، سرگردان بود. در پاییز ۱۳۸۳ وارد بهبودی شد و اکنون سالهاست اعتیاد را به کناری نهاده و پاکی را تجربه کرده است. در سال ۱۳۸۵ با "زهرا" که او نیز آلوده مواد بود و ایشان برای ترک وی اقدام کرده بود، ازدواج کرد. در سال ۱۳۸۶ صاحب فرزندی دیگر به نام "عارف" شد. در سال ۱۳۸۹ با اعتیاد مجدد همسرش؛ او را از دست داد و بعد از یکسال تنهایی با پسرش عارف، در سال ۱۳۹۰ با خانمی به نام "هاجر" ازدواج کرد. حاصل این ازدواج پسری دیگر به نام "فرهاد" شد.
▪︎کتابشناسی:
- به جهنم سرد خوش آمدید - ۱۳۹۱.
- صد غزل از کوچه دیوانهها.
- تو میدونی و خودت.
- اعتیاد معضل هزاره.
- مناظره اعتیاد.
- دهقان دروغگو ، چوپان فداکار.
- دفترچه بغلی سیاه مشقهای من.
- از تغییر تا باور (پیشگیری از بازگشت به مواد مخدر(
- خوشههای تگرگ (شطحیات)
- نسل سوخته (دو جلدی)
- غلام قمر (شطحیات)
- جامعه رنج پنهان.
و...
▪︎نمونه شعر:
(۱)
[اهرام خدایان]
آن زمانی که چو آئینه مرا سنجیدند
خیل اهرام و خدایان ز چه رو جنبیدند؟
بتِ بتخانه قسم خورد و تبر هم برخاست
تبر و بت ز چه رو در شک و در تردیدند؟
من که هابیل زمانم ز ازل میدانند
همه قابیل مناند آدم و حوا دیدند
ای که در شاه شدن شهره خونین کفنی
همه بیدار دلان از فَزَع خویش چرا خوابیدند؟
گر ز چشمانِ منِ دلشده خونها ریزد
بیگمان زاهد و شیخ هر دو به هم خندیدند
داد و فریاد از این محکمه کز بهر سکوت
همچو بیدی ز خزان بر تن خود لرزیدند.
(۲)
[عیسی شدم]
باز آ ببین که ز عالم بریدهام
عالم ذرهای بود که ز آدم بریدهام
من جام شکسته دست خودم شدم
گیتی شدم چو خاتم و از جم بریدهام
روح مسیح به وجودم رسوخ کرد
عیسی شدم به صلیب و زمریم بریدهام
آخر کجای چمنت سرو سهی بود؟
آیا ندیدهای که طناب مجسم بریدهام؟
شد جسم عاری از روح الهی کجا روم؟
اشکم رها شده از دیده و کم کم بریدهام
آری سخن به گذافه نگویم که عاقلم
دیوانه از زمانه گشتهام از غم بریدهام
حجت تمام کردهای جانا کجا شدی؟
مردم ز آتش هجر تو و بیمرهم بریدهام.
(۳)
[همدست اهریمن]
هر شب روایت میکند یک شاخه از انجیرها
از من شکایت میکند در یوغ و در زنجیرها
سلطان عاشق پیشهام وز آب زمزم خوردهام
اما کنون افتادهام در قالب نخجیرها
تقدیر ما را بافتی اما ز عقل انداختی
آیا بود روزی رسم بر دامن تدبیرها؟
آن دم که در من درد شد پیشانی من سرد شد
این بیگناهی را ببین در گوشه تصویرها
شاید که در دل بشکن رسم فراق از یارها
یا بشکند ای دوستان با همت این تزویرها
انسان ناطق بودن و آدم ز خاک بودن
مقصود دارد از ازل در آیه و تکبیرها
گر بر خود آگه میشوی راز درون را گوش کن
چون میرسد بر ما کنون بس واژه با تفسیرها
با عاشقی دشمن شدی همدست اهریمن شدی
این سیرت شیطان بود لایق بود تکفیرها.
▪︎نمونه متن ادبی:
(۱)
[دل قلم گرفته است]
اگر از درد مینویسی، مراقب کبودی استخوانهایت باش
اگر از گریه مینویسی، مراقب اطرافت باش
اگر از گرسنگی مینویسی، مراقب غذایت باش
اگر از فریاد مینویسی، مراقب گوشهایت باش
اگر از زخم مینویسی، مراقب خونابههایت باش
اگر از قصه مینویسی، مراقب پریشانی خوابهایت باش
اگر از نان مینویسی، مراقب کودکان همسایهات باش
اگر از غصه مینویسی، مراقب نالههایت باش
اگر از انزوا مینویسی، مراقب مویههایت باش
اگر از ناله مینویسی، مراقب پوزخند و استهزا باش
اگر از زیبایی مینویسی، مراقب کِبر و منیّتَت باش
اگر از شیطان مینویسی، مراقب فرشتهات باش
اگر از دین و مذهب مینویسی، مراقب تزویرت باش
اگر از هوس مینویسی، مراقب اَمیالَت باش
اگر از سبز مینویسی، مراقب شاخ و برگت باش
و اگر احیانا میخواهی از «حق» بنویسی
مراقب باش
آهسته...
آرام...
که:
دلِ قَلَمت نَگیرد!!
جانِ قَلَمت نَسوزد!!
نوکِ قَلَمت نَشکَند!!
چرا که بد جوری آه قلم میگیرد.
▪︎نمونه داستان:
(۱)
[کوچه دیوانهها]
شنیدهام به تو میگویند،
شاعر کوچهی دیوانهها... چرا؟
بـ بـ بـ به دلایلی،
میتوانی یکی را بگویی...؟
بـ بـ بـ به خاطر ایـ ایـ اینکه،
کتابی دارم با عـ عـ عـ عنوان،
صد غزل ااااز کوچهی دیـ دیـ دیوانهها.
چرا صد غزل از کوچه دیوانهها؟
چو چو چون سالیان درازیست
که د در در کوچهای خانه دارم،
کـ کـ کـ که چند نفر دیوانهی ز ز ز زنجیری،
د د د در آنجا زندگی میکنند.
این کتاب اشعار کیست؟
هـ هـ هـ هر دیوانهای،
یـ یـ یـ یک شعر گفت و من،
نِوِ نِوِشتم
و همه را به نام خودم...
چا چا چاپ کردم.
چرا این اشعار دست شماست؟
بـ بـ بـ به خاطر اینکه مـ مـ مـ من،
رو رو روشنفکر بیسوادم.
روشنفکر بیسواد؟
بـ بـ بـ بله.
مسؤول آن کوچه کیست؟
مـ مـ مـ من.
تو؟
بـ بـ بـ بله.
چرا تو؟
چون من ا ا ا امیر کـ کـ کـ کشور فـ فـ فـ فقرم.
خب، چرا تو رئیس دیوانهها بودی؟
چو چو چو چون...
چو چو چو چون... چون من از همهی دیـ دیـ دیـ دیوانهها
دیوانهتر بودم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی