جمعه ۲ آذر
نمونه اشعارغادة السمان/گردآوری ابوالقاسم کریمی
ارسال شده توسط ابوالقاسم کریمی در تاریخ : شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۰۰:۲۸
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۳ | نظرات : ۰
|
|
نمونه اشعار غادة السمان
گردآوری:ابوالقاسم کریمی
منابع:
اکولالیا
کوچه باغ شعر
شعرهای باران خورده
***
شب من
با نوشتن نامه های عاشقانه
برای تو
می گذرد؛
و سپس
روز من
با محو کردن هرکدام ،
سپری می شود؛
کلمه به کلمه!
و در این میان
قطب نمای زرین من
چشم های تو است ؛
که به سمت دریای جدایی
اشاره می کند!
2
ای که در بَرَم نیستی
شبت چگونه گذشت؟
شباهنگام به من اندیشیدی؟
کمی آه کشیدی؟
اشک در چشمت حلقه زد،
آماده گریه شد آیا؟
زندگانیِ بی تو چه ذوقی دارد؟
غذا و سخن و هوا چه معنی دارد؟
که من در گوشهیِ دور از این جهان گم شده و بر باد رفتهام…!
3
هر بار که در آغوشم میکشی
باز باکره می شوم
و حس میکنم شب عروسیام است
4
اینکه با تو باشم و با من باشی
و با هم نباشیم
جدایی همین است
اینکه یک خانه ما را در بر گیرد
اما یک ستاره مارا در خود جا ندهد
جدایی همین است
اینکه قلبم اتاقی باشد
خاموش کنندهی صداها با دیوارهای مضاعف
و تو آن را به چشم نبینی
جدایی همین است
اینکه در درون جسمت
ترا جستجو کنم
و آوایت را در درون سخنانت
جستجو کنم
وضربان نبضت را در میان دستت
جستجو کنم
جدایی همین است
5
جهان پیشینم را انکار میکنم
جهان تازهام را دوست نمیدارم
پس گریزگاه کجاست؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد
6
عشق تو را من اختراع کردم
تا در زیر باران بدون چتر نباشم
پیام های دروغین
از عشق تو برای خودم فرستادم!
عشق تو را اختراع کردم
چونان کسی که در تاریکی
تنها می خواند، تا نترسد!
7
تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.
وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،
دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!
8
تو را می بینم
که از قاره ای بعید می آیی
و شتابان بر آب ها گام بر می داری
تا با من قهوه بنوشی!
همان طور که عادت ما بود،
پیش از آن که بمیری!
میان ِ ما اتفاقی نیفتاده است
و من قرار های پنهانی مان را
حفظ کرد ه ام،
اگر چه آدمیان پیرامنم
بر این گمانند
که هر کس مُرد
دیگر باز نمی گردد!
9
جهان پیشینم را انکار میکنم،
جهان تازهام را دوست نمیدارم،
پس گریزگاه کجاست!؟
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟
10
اگر به خانه من آمدی
برایم مداد بیاور، مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق ...
این گونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شست و شوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود!
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی، بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم !!
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
11
چیزی مسخره
در رابطهی ماست!
از من میخواهی
جامهی کریستین دیور بر تن کنم
و خود را به عطر شاه زادهی موناکو
عطرآگین سازم
و فرهنگ لغات بریتانیکا را
حفظ کنم
و به موسیقی یوهان برامز
گوش دهم
به شرط اینکه
همانند مادر بزرگم بیندیشم!!...
از من میخواهی
که دانشمندی چون مادام کوری باشم
و رقاصهای دیوانه در شب سال نو چون مدونا
به این شرط که
حجابم را هم چون عمهام حفظ کنم!
و زنی عارف باشم چون رابعهی عدویه...؟!
اما فراموش کردی به من بگویی چگونه؟
12
زنی رویِ این زمین نیست،
که زخمِ نخستیناش را
فراموش کند..!!!
13
روئیدی در قلب من
بهسان گل کوچکی
که کنار دیوار میروید؛
همینقدر ناخواسته،
عاشقت شدم... .
14
اندوهم روبرویم نشست.
اندکی در من نگریست
سپس گریستن آغاز کرد
و من ساکت ماندم...
15
به دوست داشتنت متهمم.
به این جرم افتخار می کنم
و به فراموش نکردنت...!
و آرزویم این است
که مجازاتم حبسِ ابد
در گردشِ خونِ
تو باشد!
16
عشق
اسلحهای است در دستان کسانی
که دوستشان داریم
به آنها قدرت میدهد
که زخمیمان کنند
و تنهایمان بگذارند.
17
می گفت همدیگر را خواهیم دید
در حالی که هر دو یقین داشتیم
وداع آخر است
اما اصرار داشتیم
دردهایمان را به هم تعارف کنیم
گفتیم به امید دیدار
و من به امید دیدار را
در حالی زمزمه می کردم
که یقین داشتم هرگز باز نخواهم گشت
18
چگونه شبهنگام بهسوی تو به پرواز درآیم
تا به خوابت شبیخون بزنم؟
چگونه جنگل را به تن کنم
و پنجرهات را با درختان تصرف کنم
و به تو بگویم دوستت دارم؟
19
با تو که دست می دهم
انگشت هایم را دوباره می شمارم
تو را که می بوسم
دندان هایم را دوباره می شمارم
اعتماد من به تو اینگونه است
با این همه
باز هم دوستت دارم
20
دموکراسی؟
آری... حتماً.
اما، با زنی دیوانه چون من چه میکنی
که پیاپی
به دیکتاتوریِ عشقِ تو
رای میدهد؟!
21
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش ها، ابر
و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها
باز می گردد
تا من به تو بازگردم مادر!
22
براي دلدارم گنجشکي نقاشي کردم
برايم قفسي کشيد
برايش زني نقاشي کردم
برايم کنده و زنجير کشيد
برايش دريا و افق نقاشي کردم
برايم سدّي کشيد
برايش درختي نقاشي کردم
برايم تبري کشيد
برايش قلبي نقاشي کردم
برايم اسکناس دلار کشيد
برايش ماه را نقاشي کردم
برايم جمجمه و دو استخوان ، نشان مرگ کشيد
هواپيمايي کاغذي نقاشي کردم
و بر آن بر نشستم و در آسمان اوج گرفتم
دلدارم تفنگي کشيد و به سوي هواپيماي کاغذي ام نشانه رفت
آيا دلدارم عزيزترين دشمن من نيست ؟
23
آن گاه که درباره تو مي نويسم
با پريشاني دل نگران دواتم هستم
و باران گرمي که درونش فرو مي بارد
و مي بينم که مرکب به دريا بدل مي شود
و انگشتانم ، به رنگين کمان
و غم هايم ، به گنجشکان
و قلم ، به شاخه زيتون
و کاغذم ، به فضا
و جسم ، به ابر
خويشتن را در غيابت از حضورت آزاد مي کنم
و بي هوده با تبرم بر سايه هاي تو بر ديوار عمرم حمله مي کنم
زيرا غياب تو ، خود حضور است
چه بسا که براي اعتياد من به تو
درماني نباشد به جز جرعه هاي بزرگي از ديدار تو
در شريان من
24
سراب با من گفت : از تعقيب من دست بردار
گفتم : تويي تنها عشق من ، زيرا که ناممکني
ترا تعقيب مي کنم چون هرگز جز سايه ات را لمس نکرده ام
و دوست داشتنت را ادامه مي دهم
زيرا تو رهايي ، حتي از جسمت
تو شرابي بي جام و من چونان توام
دختر آزادي ، و جام من ، فضا و کوچ است
اگر آزادي بهاي عشق باشد
پس اي عشق رمنده جيوه سان
بدرود
اي فريبکار رباينده . اي تاجر زنجيرها
اگر آزادي بهاي استقرار و وجاهت باشد
پس بايد قاب هاي زرّين تصويرهاي ما
رهسپار دوزخ شوند
نه چيزي، نه کسي ، نه عاطفه اي ، نه رشوه اي
پربها تر از آزادي در نظرم نيست
پس بايد آزادي کفن من باشد
25
آنگاه که مي ميرم
نامم را بر سنگ گورم ننويسيد
اما داستان عشق مرا بنويسيد
و بنگاريد
اينجا آرامگاه زني است که به برگي عاشق بود
و درون دواتي غرق شد
و مُرد
26
آزادانه صداقتم را مي نويسم
در برابر دشنه هاي قبيله
و مي دانم که با قلمم گورم را حفر مي کنم
اما من ادامه مي دهم
زيرا تمامي نويسندگان آزادي
با تيشه قلم ، گور خود را حفر مي کنند
27
در سرزمین من
خار نكار
شاید فردا پابرهنه
به دیدارم بیایی ...
28
زندگی ما همین است:
دزدکی زندگی میکنیم،
دزدکی یاد میگیریم،
دزدکی کتاب میخوانیم،
دزدکی دل میبازیم،
دزدکی شعر مینویسیم
و دزدکی میمیریم.
29
برایم بنویس
زیرا همه ی گلهای سرخی
که به من هدیه کردی
در گلدان بلورین خود پژمرده اند
و تنها گلهای سرخ اشعارت،
که برایم سرودی
هنوز سر زنده اند
از همه ی گلهای جهان و همه ی زمان ها
تنها بوی عطر،
در اشعار باقی می ماند...!
30
اگر می دانستی چقدر دوستت دارم
لبانت به تبسم بدل میشدند و
چشمانت به سپیده دم ...
31
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۰۹۷ در تاریخ شنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱ ۰۰:۲۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.