زندهیاد "فراز بهزادی" شاعر و منتقد ادبی و مدرس دانشگاه، کارشناس ادبیات نمایشی و دانشجوی رشته علوم ارتباطات اجتماعی در مقطع دکتری، در سال ۱۳۶۰ در خانوادهای ادیب و شاعرپرور از منطقه دشتی استان بوشهر متولد شد. او نخستین شعرهایش را در مطبوعات بوشهر و ایران از جمله نسیم جنوب و کارنامه منتشر کرد.
نخستین دفتر او با عنوان «بگو در ماه خاکم کنند» در سال ۱۳۸۱ و توسط انتشارات نیمنگاه منتشر شد و با استقبال بینظیر مواجه شد. از جمله مقالهای با عنوان «فراز میوهای همیشه تلخ» به قلم زندهیاد منوچهر آتشی درباره این کتاب نگاشته شد. دومین دفتر شعر ایشان با عنوان «عصر گرد وُ خاکسپاری من» در سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات هشت منتشر شد. بهزادی این روزها در حال آماده کردن پایاننامه دکتری خود بود. همچنین او همسر سمیرا چراغپور شاعر معاصر بود.
وی سردبیری مجله الکترونیکی «عقربه» را تجربه کرده و همچنین با مجموعه «بگو در ماه خاکم کنند» نامزد جایزهی شعر امروز ایران- کارنامه نیز شده بود.
از مختصات شعر بهزادی، میتوان به استفاده از فرم ذهنی نو در شعر، عبور از معنای مرتبشده و تعیینشده برای واژهها و عبور از کارکرد وضعشده آنها، قرار دادن مولفه ذهنی و ارائه فعلها با کارکرد حسی، کاربرد تصاویر تازه و نو و خودساخته، شروع ناگهانی در شعر و... اشاره کرد.
وی شب جمعه، ۲۰ اسفند ۱۴۰۰ بر اثر ایست قلبی جهان را بدرود گفت.
▪نمونه شعر:
(۱)
[به رنگِ تو]
و مرگ
آینهیی شد
تنهاییام را
مرتب کرد
چمدانی پُر از چشمهای تو
سفینهیی
که بر آمد و رفتِ سطرهایام
جیغ میکشید
و راهی که به کفشهایام نیفتاده بود
بگو در ماه
در ماه خاکام کنند
دیوانهگیهای پنجره را
گردگیری کردهام
و عشقِ خاکخوردهی توی انبار را.
تا کنارِ هر چه سیاه میرود به ماه
یک طرفِ دنیا
به رنگِ تو باشد.
(۲)
در فاصله خونین تو و تو
منم که پیراهنی از راه پوشیدهام
منم که در فاصلههای تو
خونین تویی دیگرم
تویی که در رفتنت ایستادهای
تویی که در نیامدنت میدوی.
(۳)
و دنیا
یکی از قفسههای کتابخانه من بود
وقتی موهایت را فلسفه میبافم
دکارت دم اسبی!
من خودکشی میکنم پس هستم
و میتوانم از فردا
در کتابی که آدمهایش
یک سطر در میان گریه میکنند
تا آخر آفتاب بخوانم
من خودم را از یک کتابخانه عمومی امانت گرفتهام
آقا! شما مرگ مرا ندیدهاید؟
(۴)
[بگو در ماه خاکم کنند]
یک استکان گریه
اینها را از زبان دیوانهای مینویسم
که شبانه از راهْ راهِ پیراهنم گریخت
با یک استکان گریه به جای دریا
تا ماهیانش را برای معشوقهاش
تعریف کند،
مثل پدر که اولین کلنگ قلبم را
در شبی دردناک
برای مادرم تعریف کرد
بعدها آنها با زبانی که با آن
حکمهای اعدام را صادر میکنند،
گفتند: تولدت مبارک،
مادر
یک بیمارستان روانی
زاییده بود،
پدربزرگ و مادربزرگ قوز کرده بودند
تا جوانیِشان را از خاک بردارند
و من آدمهایی بودم
که از شکلهای هندسی صورتشان
به آن سوی نردهها گریختند
داشتم میگفتم
دیوانه برگشت و
مرا روی زبان دیوانهای دیگر تُف کرد:
میخواستم روی سر ابرها چتر بگیرم
بغضهایم را مرتب کنم
تا در سطرهای بعدی
باران ببارد
اما مردی مدارج علمیاش را
قاطی سرنگ
به مهربانیام تزریق کرد:
نرگس چشمانش نیست
او مرده است بیدارش کنید
مرده است برای چشمانی
که پرپر میشود کنار نامش بر سنگ
یا مرده است که فکر کند به گناه درختی
که پشت نردههای بیمارستان روییده است
گاهی مثل سنگ
عقلش را میدهد به پرنده
گاهی مثل پرنده میرود با باد
و باد هر روز قلبش را
پشت درِ اتاق دختری میبرد
که گیس بلندش
رودخانۀ اجساد جنگیست
و ضربان دیوانهام را
اشتباه میگیرد با گلوهای تفنگ
باران که بارید
دو جنگ جهانی
به جای چشمانش درخشیدند
یکی از دیوانگیهایم
معلم مدارس بهشت بوده است
او به دیوارها درس میدهد
و گهگاه صورت پرستار را
خط میزند به جای مشق بچهها
میخواهد لای تمام انگشتهای پشت ماشه
قلم بگذارد
زیر ابروهایم را
از سر راه بهشت برداشتم
چادر اکسیژن را سر کردم
و دو ملحفۀ سپید
چپاندم توی لباسم
بعد به جای زنی که جیغ میکشید
تف کردم
و دیوانهای که معاصر باران بود
به آخر این شعر افتاد:
او نقشۀ گنجی دارد
که هر صبح آن را
کنار رفتار شبانهاش جا میگذارد
توی این نقشه
خطوط قلب مرا رسم کردهاند
و نوشتهاند هر کس این مسیر را طی کند
یتیم میشود:
حالا مادرم از ماه هم زیباتر است
اما من دروغ میگویم که مادر دارم
و آن مرد
که گاهی پدرم میشود
از هر چه ماه و دیوانه و دنیا
تنهاتر است
و یادمان نرود
که یک استکان گریه
درخت مردن پرنده در باد بود.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
از همه اشعار لذت بردم به ویژه شماره 2که زیبا تر بود
مانا باشید