امیر اخوان شاعر و ترانهسرای گیلانی، زادهی ۲۵ مرداد ماه ۱۳۵۹ خورشیدی، در رشت است. خودش همیشه میگوید: "هیچ کجای دنیا را به اندازهی رشت دوست ندارد."
او دارای مدرک دیپلم است و از سال ۱۳۹۱، به صورت جدی به شعر نوشتن پرداخته است. او کلاسیک و سپید میسراید. در مصاحبهاش با روزنامه همشهری در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، میگوید: شعر انتخاب من نبود من انتخاب شعر بودم.
امیر اخوان کتاب مجموعه غزلهایش با عنوان "به کسی ربط ندارد" را در اسفند ۱۳۹۶، روانهی بازار کتاب کرد. این مجموعه با همکاری انتشارات پرنیان دیلمان به چاپ رسید.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
دوباره از گلویِ واژههایم میتراود خون
تمامِ دفترم یکبار دیگر میشود گلگون
مرا امروز بنشین و تماشا کن جنون یعنی
همین حالی که من دارم، همین حالا، همین اکنون
هزاران لیلیِ آزرده خاطر در بغل دارم
و از حجمِ سیاه قصهام فرهادها مجنون
عزادارم برای کشتههایِ مانده بر دوشم
هزاران آرزو این روزها در خاکِ من مدفون
خزر از چشمهایِ خستهام هر روز میبارد
سپس از گونهام تا دشتِ سینه میشود کارون
دماوند و دنا بر شانهام آرام میرقصند
وَ رویِ دستِ من انگار میخشکد لبِ هامون
اگر آتش بگیرد پیکرم از خشم میبینی
که از هر آستینم صد سیاوش میزند بیرون.
(۲)
شاید این دفعه به مهمانیِ باران برسم
آتش افروخته باید به نیستان برسم
خبر این است که آمادهیِ مُردن هستم
من قرار است که امروز به پایان برسم
به ترک خوردگیِ پوستهام آگاهم
تیغ برداشتهام تا که به شریان برسم
همهیِ پنجرهها اسم مرا میخوانند
باید انگار به آغوشِ خیابان برسم
دارم از کوچهیِ بنبست شما میگذرم
قول دادم که به "بازیِ بزرگان" برسم
میل دارم که خودم از خودِ من کم بشود
دوست دارم که از این راه به ایمان برسم
مدتی هست که آمادهیِ رفتن هستم
کاش میشد به سراشیبیِ طوفان برسم
اگر این بغضِ گلوگیر امانم بدهد
شاید این دفعه به مهمانیِ باران برسم.
(۳)
من به تاریخ پُر از رنگ و ریا شک دارم
این عجیب است ولیکن بخدا شک دارم
روز شادی که نداریم در این شهر غریب
من به مداح و رجز خوان عزا شک دارم
وقتِ فریاد زدن پُشتِ تریبون آقا
به ثوابت، به صداقت به صدا شک دارم
به نمازی که تهش خواستِ مرگی باشد
من به هر شکل به این ورد و دعا شک دارم
شکِ من پایهیِ ایمانِ عمیقی شده است
تا همینقدر بدان تا به کجا شک دارم
چون محال است بخواهی بگذاری باشم
از همین روست که دایم به شما شک دارم
تو بزن بر سر و سینه، تو بزن محکمتر
تا ابد من به تویِ بیسر و پا شک دارم...
(۴)
یک عمر نشسته از تو صحبت کردیم
منشور تو را با همه قسمت کردیم
کوروش "تو بخواب، ما کمی جو گیریم"
مایی که به حرف مفت عادت کردیم.
(۵)
من بودم و اندوهِ فراوان، باران
با بغض و غم و حالِ پریشان، باران
تصویرِ غم انگیزترین حالت من...
دلتنگیِ یک مرد، خیابان، باران.
(۶)
یک روز دمِ سرد مرا میفهمی
مفهومِ کم آورد مرا میفهمی
وقتی که میان جمع تنها ماندی
آن لحظه توهم درد مرا میفهمی.
(۷)
دیکتاتورها
که میمیرند
جهان به رقص بر میخیزد
و جشن میگیرد
نفس کشیدن را
دیکتاتورها که میمیرند
شاعران لبخند میزنند
ترانههاشان میپیچد
در گوش شهر و باران
اشکهای شادیِ مردم
از زمین به آسمان
میبارد
دیکتاتورها که میمیرند
جنگلها
از خودسوزی
دست میکشند
نهنگها
از خودکشی
قوها از گریه
و پلنگها
با ماهشان
عشق بازی میکنند
بیآنکه بمیرند
دیکتاتورها که میمیرند
زمین
خشمگین نمیشود
تا تنش را بتکاند
از دردها، کینهها
دیکتاتورها که میمیرند
زمستان دست از سَرِ
کوچه باغها بر میدارد
گورش را گم میکند
دیکتاتورها که میمیرند
زندگی
دوباره
متولد
میشود...
(۸)
یکی
از همین
روزها
ناگزیر
میآیند
تا مرا
به جرم فریاد
به دورترین سلول
انفرادی جهان ببرند
اما میبینند
خودم را
در خاک باغچه کاشتهام
و ریشه دادهام
میروند
با تبر
برگردند...
(۹)
من
کمی
دیر
به دنیای تو
پیوستم و این
قسمتی است
که من
سخت از آن دلگیرم...
(۱۰)
حالم را نپرس
از من
تا حال خوب
مسافت زیادی مانده
برسم
خبر میدهم...
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)