پرنده عاشق شد؛ عاشق باد که آواز او را به دوردست ها می برد و وقت پرواز همسفرش می شد!
به باد گفت: می خواهم به دور دور دور پرواز کنم، به دورترین نقطه، آن قدر دور که تا به حال هیچ پرنده ای به آن جا نرسیده است... همراهی ام می کنی؟
باد قبول کرد و همراهی اش کرد.
پرنده و باد تمام جهان را سبکبال پیمودند و آن قدر رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که دیگر هیچ چیز و هیچ کس نبود!
باد گفت: به هیچ رسیدیم... و این هیچ یعنی آغاز همه چیز!... پس برای آغاز آواز بخوان!
و پرنده آواز خواند؛ شنیدنی ترین آوازش را... آوازش در هیچ پیچید!... و از بطن هیچ نوای موسیقی روییدن گرفت!
جوانه ی موسیقی بالید و بالید تا درخت شد؛ درختی که برگ هایش نت های موسیقی بودند!
و پرنده همچنان آواز خواند. درخت عاشق آواز پرنده شد!
آواز پرنده و نوای موسیقی درخت درهم آمیختند!
باد هم همراهشان شد و هر سه در هم پیچیدند!
و آن قدر گسترده شدند تا هیچ جهانی شد از همه چیز!
جهانی پر از هارمونی!
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی