ضد گلوله برای آدم ها..؟!!!
هم سرد است و هم تاریک..
و ساعت و تقویم، هر دو در شکاف ظهرِ فصلی گرم، گیر افتاده اند..
حالا چرا اینقدر دیر!!
چرا اینقدر دور!!
ساعت را، به دلخواه می چرخانم..
تقویم را هم...
رسیده ام به نیمه شبی برفی..
به دورترینِ شماها.. نزدیک ترینِ خودم..
من از خودم خزیده به بیرون..
این حتمـــی تنِ من است.. من است که نقطه چینِ کسی را پیرهن نکرده و الفبایی قامتش را نایستادانده..
این من است.. خمیده و عریان و دردناک..
منِ منِ من..تنها منِ از من... من در مقام خودم.. یک منِ تنها.
نمی شنوید؟
نمی بینید؟
انگار که نیستم..؟! نیستنِ مطلق..
باورتان نمی شود به قدر تولد دارم میمیرم؟ و گورهای زیادی می کشانندَم، که اتفاق بیفتد فراموشی..
باورتان نمی شود قرار نیست چیزی بجای بماند از من.. حتی شما که اندوهتان به درازا انجامیده در من..؟
در خود، هر آنچه را دوست می دارم رفته...
و هر آنکه را دوست می دارم، شمعی جاودانه افروخته..
که من عده ای از دست رفته ام.. عده ای گمنام و عده ای پراکنده..
از من، که دورتر به خودم، نزدیک تر کِه هست؟
بلند می شوم..چون کشیدنِ دشنه از بدن، به درمی آورم خودم را از خودم..
خیره می شوم، که نمی توانم بگریَم..که بلد نیستم آزردگی ام را بچلانم بر سر آدم ها..
و بی خشم، چراغ آورده ام به این تیرگی، که ناتمامی را به پایان رسانم..
منتظرم...
چو برگ ها در میانه ی پاییز... منتظرم..
از آخرین لحظه ی بودن، چه تصویری خواهد ماند؟
اگر می توانستم، این صدا را از پنجره می فرستادم، که دستکم پرنده ای شکارش کند..
به درختی که یکجا ریخت و گم شد گفته بودم، برعکس شکاف های تاریک، از شکاف های روشن بترسد.. و او همانجا شقیقه اش را داد دست آفتاب که تا آخرین قطره از قمقمه اش را بمکد..!
چه بیهوده لج کرد.. با کسی که از تمام شکاف ها به درون خویش ریخته بود خودش را..
آخرین لبخندش به مشام هیچکس نرسید حتی من که شیر خورده اش بودم..
احمقانه است ایمان به اشتباه..
موهبت است این نترسیدن؟!!!
پاییز است.. آخرِ آخرین پاییز....
کسی نمانده برای شمردن... حتی یک درخت!
به زمین بازگشته ام.. خمیده و عریان..
هنوز در دهانم، هیچ شاخه ی سیبی گاز نخورده..
و من، کودک ام..
کودکی در بدنی سالخورده، که ناشیانه شیر می خورد از جوارح موجودات..
به خواب هم نمی دیدید همه ی شمایان در آستین من باشید.. مگر نه؟
زلزله است یا دل بهم خوردگی..؟
انگشتانم به من نگاه می کنند.. چون تکان های ماهیِ بیرون از آب افتاده...
آرام کردنِ این نیمه مردگان سخت است..
سخت است آرام کردن آنکه نمی تواند برود.. و تو میدانی رفتنی ست.. باید برود.. باید بمیرد..
تکان می خورند که بازگردند و تو بگو از کدام تکانشان می شود لقمه ای به دهان گرفت که ماهیِ دیگری زاده نشود تا دگرباره بمیرد..؟
چقدر کِش بیاید این سیگار میانِ دو ماهیِ کم جان..
چقدر کش بیاید این جان در رگِ انگشتان..
اینهمه وقت از پوستِ انگشتانم جوانه زدید، بی آنکه چیزی شبیهِ مرا به زبان بیاورید..!
ماهیان شما نیز مرده اند؟؟
رگ از حیات شما هم بریده اند؟؟؟
گرسنگی، سگ را هم تلف می کند..
و یک دنیا، گرسنه است.. گرسنه ی ماهیان شما..
چگونه می شود این حیات مسدود را دور نریخت؟..
بیایید..
بیایید انسان شویم و سقوط کنیم و..
بیایید..
این آخرِ آخرین شب است از آخرِ آخرین پاییز...
با این صدا که نمی شود برای کسی شعر خواند....
این آخرین شعر را بیایید..
با هم.. برای همیشه..
بیایید..
مهتاب محمدی راد