پنجشنبه ۱ آذر
النگو
ارسال شده توسط ژیلاراسخ در تاریخ : پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱ ۲۳:۵۶
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۰۲ | نظرات : ۴
|
|
النگو
همانطورکه داشت دانه های انار را دون می کردو درکاسه ی بلور قدیمی می ریخت
نگاهم روی دستاش ثابت موند دستهایی پراز چین وچروک
با خطوطی که هرکدوم بیانگر زحمت هایش
در طول سالیان سال بودند
دستهای تلاشگری که تونسته بود
یازده ودختر وپسر را به عرصه برسونه خودش متوجه نگاه من شده بود
از زیر عینکش نگاهی گذرا بمن انداخت تا بمن بفهمونه حواسم بهت هست
منم یدفعه دست وپام وجمع کردم گفتم بی بی ...میشه برام از قدیم ندیما بگی ...
بی بی بدون اینکه سرش را بلند کند همونطور که مشغول دون کردن انارها بود گفت :
چی بگم عزیزم ،فکر می کنی قدیم ندیما ما موشک هوا می کردیم
خب ما هم مثل شما زندگی می کردیم البته به داشته ها ونداشته هامون قانع بودیم ،
اصلا همچین میگی قدیما که هزارسال ازش گذشته میدونی برای من انگار همین دیروزبود
که خدابیامرز حاج آقات .....
یادش بخیر من و خواهرم گلپونه همونی که اسمشو رو تو گذاشتیم
زیر درخت نخل های حیاط خونمون بازی می کردیم
با خرک هایی که روی زمین ریخته شده برای خودمون گردنبند والنگو درست می کردیم
بی بی اینجا آهی کشید ونفسی تازه کرد نگاهشو از روی انارها برداشت
کمی این پا واون پا شدو گفت :
خوب یادمه که...
مادرم فریاد زد گلدونه گلدونه کجایی بیا کارت دارم
اما احساس کردم این کارداشتن مثل همیشه نبود دلم هُری ریخت
یعنی این وقت روز چکارم دارند می دونستم مهمون داریم اما من به مهمون کاری نداشتم
بی بی حالا دیگه دست از دون کردن انارها برداشته بود و انگاری چونه اش گرم شده بود....
تا خاطراتشو بگه گرچه قبلا هم جسته گریخته قصّه هایی گفته بود
آره جونم برات بگه ...باصدای مادرم دویدم رفتم ببینم چکارم دارند دیدم....
دوزن ودومرد بهمراه پسرکی که تازه پشت لبش سبز شده بودو
شاید یکی دوسال از من بزرگتر بود نشستند وقتی وارد اتاق شدم
همه بطرف من برگشتند فکر کردم
چرافقط همشون متوجه من شدند اما اهمیتی ندادم سلام کردم
مادرم گفت برو بشین کنار خانم دوسی ،
حالا نمیدونستم این دو خانم کدومشون دوسی هست که خودش گفت
بیا عزیزم بشین کنار من ،اطاعت کردم مثل برّه سرمو انداختم پایین ونشستم کنارش ،
اما بدجوری همشون بمن زل زده بودند وازسرتاپام نگاه می کردند
مثل وقتی کسی میره بازار می خواد یه پارچه بخره ،اینجوری وراندازم می کردند
اما هنوز من بیخبر بودم جریان چیه ،
آقایی که کنار خانم دوسی نشسته بود دست درجیبش کرد
یه جعبه داد به خانم دوسی واونم جعبه را بازکرد ویک جفت النگوی طلا را درآورد
بمن گفت دستت بده بمن وروکرد به مادرم گفت بااجازه شما عروسمونو نشون می کنیم
وبا گفتن بسم الله ....النگو را دستم کرد اما خیلی گشاد بود
وقتی خودش دید ازم گشاده گفت دختر" مث کدو میمونه زود بزرگ میشه"!
انشالله کم کم اندازه اش میشه !
من که تا چند لحظه پیش داشتم از خرک های درخت نخل خونمون گردنبند ودسبند
برای خودم نخ می کردم خیلی خوشحال شدم وتو دلم گفتم
الان میرم به گلپونه میگم ببین حالا النگو ی واقعی دارم
وحتی فکر کردم گناه داره یه لنگه اش میدم به گلپونه،
توهمین عوالم بودم که مادرم گفت خب حالا دست حاج آقا وخانم دوسی راببوس وتشکر کن
وبعدش هم می تونی بری بیرون ،...
دستشونو بوسیدم و با عجله دویدم طرف گلپونه وگفتم ببین مادر که صدام کرد ،رفتم
ویه خانمه بمن النگو داد فقط بجاش گفتند دستشو ببوسم
کاش تو هم بری دست خانمه ببوسی تا بهت النگو بدهند گلپونه از من یکسال کوچکتر بود
اما عاقل تراز من بود گفت نه نمیخوام مادر اگر بی اجازه برم دعوام می کنه
صبر می کنم شاید صدام کردند من وگلپونه یکی دوساعت سراپا گوش نشسته بودیم
بلکه مادرم اونم صدا کنه اما خبری نشد منم یه لنگه از النگو هارا درآوردم وگفتم مال تو ،
حالا بجاش تو یه گردنبند از خرک هارو بده بمن بکنم گردنم اونم قبول کردو
النگوها مال دوتامون شد!
اینجا که رسید مادربزرگ اشک تو چشماش حلقه زد وگفت ،
حیف گلپونه که اونجوری جوونمرگ شد
آره عزیزم شب که برای شام دورهم جمع شدیم
مادرم داشت قصّه را با آب وتاب برای بقیه اهالی خونه تعریف می کرد
وگفت گلدونه النگوها نشون بده وقتی دستم را دراز کردم
مادرم محکم زد به صورتش گفت خدا مرگم بده
کو یه لنگه دیگه اش؟
گفتم دادم به گلپونه ،گلپونه رنگ از روش پرید وفهمید که داستان چیه
وباید النگو را برگردونه ،مادرم خیز برداشت و النگو را ازدست گلپونه درآورد
ولنگه دیگه هم از دست من درآورد وگفت امانتی مردم دست این جِقله ها گم وگور میشه
آمدیم ومعامله مون نشد اونوقت جواب مردمو چی بدیم!
با همه خرفتی وبچگی کلمه "معامله "برام ناخوشایند آمد یعنی چی ؟
گلپونه آروم امد کنار دستم نشست وگفت گلدونه دارند شوهرت میدن
این النگو هم یعنی ترا نشون کردند گفتم من شوهر نمی خوام
دوست ندارم می خوام فقط با توو عروسک هامون بازی کنم
گاهی تو مامان بشی وگاهی من ،اصلا النگو هم نمی خوام
به اینجا که رسید بی بی گفت:
بیا دخترم انار بخور....
دانه های سرخ اناردرظرف بلوری
انگار رنگ دل بی بی بود !
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۸۲ در تاریخ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۱ ۲۳:۵۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.