ایام خشکسالی و قعطی
کشاورزرفت پیش اسیابان بهاش گفت:
تو به روح پدر و مادرت
بچه های من دارند از گرسنگی میمیرند
یه خرده به ما گندم بده
اسیاب یه مقدار گندم ریخت تو دستمال گره زد بهاش داد
همینطور که داشت می امد دعا می کرد:
می گفت: خدا به حق عزتت
گره ازمشکلات مردم باز کن
گره از گرفتاری های مردم باز کن
گره از این قعطی از این خشکسالی
از این نکبتی که ما رو گرفته باز کن
اینقدر گره گره میکرد
تا این گره های دستمال باز شد و گندم ها ریخت رو زمین!
چنان عصبانی شد رو کرد به خدا گفت:
سالها نردخدایی باختی
این گره را ازن گره نشناختی؟
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
این گره بگشای و گندم را بریز
ان گره راچون نیارستی گشود
این گره بگشونت دیگر چی بود؟
من خداوندی ندیدم زین نمد
یک گره بگشودی ان هم غلظ؟
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند ان گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
سر پنهانست اندر صد غلاف
ظاهرش با توست باظن بر خلاف
عقل راخود با چنین سواد چکار؟
کر مادر زاد را سرنا چکار؟
سجده کردوگفت: کای رب بتول
من چه دانستم تراحکمت چه بود؟
هربلاییکه از تو ایدرحمتی است
هر که را فقیری دهی ان دولتی است...
حضرت مولانا...
با تشکر
دانیال فریادی
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آن هم غلط