شعرناب

گره گره.....

ایام خشکسالی و قعطی
کشاورزرفت پیشاسیابان بهاش گفت:
تو به روح پدر و مادرت
بچه های من دارند از گرسنگی میمیرند
یه خرده به ما گندم بده
اسیاب یه مقدار گندم ریختتو دستمال گره زد بهاش داد
همینطورکه داشت می امد دعا می کرد:
می گفت: خدا به حق عزتت
گره ازمشکلات مردم بازکن
گره از گرفتاری های مردم باز کن
گره ازاین قعطی از این خشکسالی
از این نکبتی که ما رو گرفته باز کن
اینقدر گره گره میکرد
تا این گره های دستمال باز شد و گندم ها ریخت رو زمین!
چنانعصبانی شد رو کرد به خدا گفت:
سالها نردخدایی باختی
این گره را ازنگره نشناختی؟
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
این گره بگشای و گندمرا بریز
ان گره راچون نیارستی گشود
این گره بگشونت دیگر چی بود؟
من خداوندی ندیدم زین نمد
یک گره بگشودیان هم غلظ؟
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیندان گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
سر پنهانست اندرصد غلاف
ظاهرش با توست باظن بر خلاف
عقل راخود با چنین سواد چکار؟
کر مادر زاد را سرنا چکار؟
سجده کردوگفت: کای رب بتول
منچه دانستم تراحکمت چه بود؟
هربلاییکه از تو ایدرحمتی است
هر که را فقیری دهی ان دولتی است...
حضرت مولانا...
با تشکر
دانیال فریادی


0