يکشنبه ۲ دی
یه روز خوب میاد.....
ارسال شده توسط در تاریخ : پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱ ۱۷:۱۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۶۸ | نظرات : ۹
|
|
یک شب بارونی
روزی روزگاری یک خانواده در یک شهری شلوغی زندگی میکردن که هرکسی قدرت بیشتری یا ثروت بیشتری داشت احترام بیشتری براش قائل میشدن ، اسم این شهر دنیا بود.
میخوام داستان زندگی این خانواده رو براتون تعریف کنم.
این خانواده که میخوام داستانش رو براتون بگم توی شهر دنیا خیلی معروف بود .
چون هم ثروت داشتن ، هم خونه شون در جایی بود که 4 فصل بود و پدرشون خیلی قدرتمند بود و یک شرکت نفت داشت ، اسم این خانواده ایران بود .
پدر این خانواده ایران بود و بچه های بزرگش طهران ، اصفهان ، یزد ، خراسان ، بندر عباس ، مازندران و ....
تا یه زمانی این خانواده با مشکلات دست و پنچه نرم میکرد و خوش و خرم بود ولی یه روزی مادر خانواده فوت کرد و پدر خیلی شکسته شد و به بچه ها گفت : (( من میرم سفر ....))
یکی از بچه ها که میدونست پدر بره دیگه بر نمیگرده ، پدر رو زیر نظر گرفت تا از دستش نده ولی بقیه بچه ها خوشحال شدن از این که پدر میره .
میدونی چرا ؟!!!
تا پدر از خونه رفت هرکدوم از بچه ها برای گرفتن مال و ثروت و قدرت پدر نقشه کشیدن .
یادشون رفت باید کنار هم باشن تا از بقیه خانواده ها ضربه نخورن.
بعضی هاشون رفتن لباسای به رنگ سبز پوشیدن تا قدرت خانواده رو به دست بگیرن ولی بقیه بچه ها نزاشتن ، بعضی های دیگه رفتن سراغ شرکت نفت تا از پول و ثروتش برای راحتی خودشون استفاده کنن ، به هدفشون رسیدن و برای همین از اون روز خانواده اوضاعش وخیم شد و رو به خرابی رفت.
بقیه خانواده ها تا دیدن اوضاع خانواده ایران اینطوری شده هر طوری شده میخواستن ضربه بزنن .
کلی تهمت زدن گفتند : (( خانواده ایران آدم کش هستن ، وحشی هستن ، فرهنگ ندارن و ...))
همینطور که اوضاع رو به خرابی بود نوه ها به دنیا اومدن.
یکی از این نوه ها با بقیه نوه ها خیلی فرق داشت ، چون تو خانواده شلوغی بود یاد گرفت هیچ وقت انتظار نداشته باشه که کسی بهش محبت کنه ، هیچ وقت کسی باهاش نیست باید یاد بگیره روی پای خودش وایسه و باید یاد بگیره زود نا امید نشه باید به همشون نشون بده که میتونه تنهایی روی پاهای خودش وایسه ، اسم این نوه خانواده فانوس بود.
یه شب بارونی دل فانوس میگیره ، میره بیرون از خونه و میره سمت جنگل های شمال.
به وسطای جنگل که میرسه شروع میکنه درد و دل کردن با پدربزرگی که ندیده اش تا حالا .
میگفت :
((پدر بزرگ کجایی ؟! چرا تنهامون گذاشتی ؟ تو که میدونستی بری چی میشه ؟!! پس چرا رفتی ؟!! کجایی ببینی بچه هات دنبال مقام و ثروتت هستن و دارن خانواده را از بین میبرند.))
در همین حال یک پیر مرد از پشت اومد بهش نزدیک شد و دست زد رو شونه فانوس و گفت :
((من پدربزرگت رو میشناسم ، اون تنهاتون نزاشته ، اون میدونست بره چه اتفاقی میوفته ولی اون که برای همیشه زنده نمی مونه رفت تا بچه هاش یاد بگیرن بعد مرگش چطوری باید خانواده رو مدیریت کنن .
حواسش بهتون هست ، حالا دوست داری بریم یه ذره قدم بزنیم حرفات رو بهم بگی ؟!!))
فانوس در جواب میگه : (( باشه ! بریم ! ))
با هم قدم میزنن تا می رسند به لبه کوه دماوند .
فانوس چون که بغض کرده بود میره جلوتر از پیرمرد تا راحت بتونه حرف بزنه و پیرمرد اشکاش رو نبینه و شروع کرد به صحبت کردن .
گفت : (( پیرمرد ، پدربزرگ کجاست ؟ من دیگه طاقت ندارم ببینم خانواده از هم می پاشه !! دارم تمام سعی ام رو میکنم ولی من که به تنهایی نمیتونم ... ))
وقتی صحبتش تموم میشه میگه : (( گوش کردی ؟!! ))
میبینه جوابی نمیاد و برمیگرده میبینه پیرمرد نیست .
تو دلش میگه : (( دیدی هیچکی به حرفات گوش نمیده و رفت . ))
داد زد و گفت : (( به پدربزرگ بگو منتظرشـــــــــــم! ))
اون پیرمرد لای بوته ها داشت به حرفاش گوش میداد و گریه میکرد.
یه دفعه یکی اومد بهش گفت : (( بابا چرا نمیری بگی هستی؟!! چرا نمیگی تا الان حواست بهشون بوده ؟!! ))
پیرمرد میگه:((پسرم میخوام نوه هام و بچه هام یاد بگیرن روی پاهای خودشون وایستن ، منم دوست ندارم پدر بدی باشم ، منم نمیخوام پدربزرگ بدی باشم ، دلم میخواد مرد بار بیان ، میخوام یاد بگیرن که باید کنار هم باشن نه در روبروی هم...))
پیرمرد و پسرش رفتن و فانوس هنوز وایساده بود .
فانوس داشت فکر میکرد ، تو دلش گفت :
(( پدربزرگ بیاد و نیاد مهم نیست ، من که نمیتونم منتظر بمونم شاید پدر بزرگ فوت کرده باشه .
منتظر میمونم ولی کار خودم رو میکنم ، شروع میکنم به نوشتن .
با نوشته هام بهشون میگم که زندگی کردن به این نمیگن که فقط نفس بکشی و غذا بخوری و بخوابی.
زندگی به این نمیگن که همش دنبال پول باشن.
بهشون میگم زندگی یعنی چی ...))
و یک جمله توی دلش میگه که قدرتش و امیدش رو دو برابر میکنه .
منم اون موقع نفهمیدم چی گفت پیش خودش و رفت سمت خونه.
رفت جلوی آینه ایستاد و یه نفر دید که خسته است ، به خودش گفت :
((آینه ها دروغ میگن من که قوی ایستادم...!! ))
همون لحظه اون جمله رو که گفت و انرژی گرفت روی آینه نوشت تا همیشه اون جمله رو ببینه و انرژی بگیره.
میدونی چی نوشت؟؟!!!
یــــــــــــــــه روز خـــــــــــــوب میـــــــــاد..............!!!!!
فانوس ( علی افشاری)
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۳۸ در تاریخ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۱ ۱۷:۱۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید