فریاد میزنم ! (قایق)
اثری ماندگار از نیما یوشیج
به همراه نقد و برسی شعر در دیدگاه ها و تحقیق در اندیشه های فکری جهان.
-----------------------------------------------------------------
من چهرهام گرفته....
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
«وامانده در عذابم انداخته است
در راهِ پر مخافتِ این ساحلِ خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من!»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من...
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد برمیآید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو میخرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبرم...
خون از درون دردم سرریز میکند
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد میزنم.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
«یک دست بیصداست
من، دستِ من، کمک ز دست شما میکند طلب.»
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریادِ من رسا
من از برای راهِ خلاص خود و شما
فریاد میزنم.
فریاد میزنم!
1331 ه.خورشیدی
🌻واژگان:
هَزّال (Hazzal): شوخ، لطیفه پرداز، لطیفه گو
مَخافت (Maxāfat) : (۱. بیمناک شدن ؛ ترسیدن) (۲. ترس ؛ خوف)
جلافت (Je(a)lāfat) : (۱. جلف بودن ؛ سبکی) (۲. درشتخویی) (۳. بیمغزی؛ کودنی.)
-----------------------------------------------------------
🌻سمبلیسم: از جمله چند شعری است (آی آدمها، مهتاب…) که موضوع آن دفاع نیما از شعر خود است که شعری نجاتبخش و کمک کننده است و با آن نیما به یاری مردم خود شتافته است، اما مردم به این دست یاری، دست نمیدهند. این شعر سمبلیک است.
قایق سمبل نیما و زندگی و شعرش است که به خشکی نشسته است و شاعر انتظار کمک از مردم دارد زیرا همۀ کوشش او برای نجات ایشان بوده است. این قایق نه به لحاظ ظاهر موزون است و نه به لحاظ باطن زیرا برخلاف افکار عامه مردم که شعر باید عاشقانه یا عارفانه باشد سیاسی و اجتماعی است و مصرعهای کوتاه و بلند دارد. قایق در حوالی ساحل (هدف غایی) به خشکی نشسته است، هنوز نرسیده است و مقداری آب فاصله است. میگوید من آب را چگونه کنم خشک؟ یعنی چطور این فاصلۀ بین خود و شما را از میان بردارم.
در این شعر هم مثل همۀ شعرهای نیما تصاویر و سمبلها برگرفته از محیط زندگی شاعر است: دریا، قایق.
🌻بلاغت:
در این شعر ضمیر «من» زیاد تکرار شده، گویا شاعر بر حقانیت خود و شعرش تأکید میورزد. من، دست من، کمک ز دست شما میکند طلب: در اینجا دست من نایب مناب «من» شده است، به اصطلاح بیان دست به مجاز جزء و کل من است. در اینگونه مجاز معمولاً جزء باید مهمترین بخش کل باشد چنان که در ادبیات قدیم چشم یا سر به عنوان شخص به کار رفتهاند. اما در اینجا با توجه به فضای شعر که یاری رساندن است دست مهمترین عضو شده است. و لذا هم در مورد من و هم شما دست را تکرار کرده است حال آن که میتوانست دست دوم را حذف کند (و حتی در آن صورت وزن هم طبیعیتر میشد). در شعرهای فروغ هم چند مورد دست مهمترین عضو معرفی شده است: «آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد» از نظر یک زن تنها، مرد، دست (قدرت و یاری و امنیت) است.
خون از درون دردم سرریز میکند: درد استعاره (فورگراندینگ، برجستهسازی) از زخم است.
وزن: مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلات (مضارع)
من چهرهام گرفته: مفعولُ فاعلاتن، مصراع شعر فارسی مختوم به هجاهای بلند است.
وامانده در عذابم انداخته است: مفعولُ فاعلاتن مفعولُ فع: در این وزن میتوان به هجاهای کوتاه آخر فاعلات و هجای کوتاه اول مفاعیل یک هجای بلند آورد (تسکین)
گل کرده است پوزخندشان اما: مفعولُ فاعلاتُ [فاعلاتُ] مفا
در اوزان متناوبالارکان نیمایی میتوان یک رکن را چند بار (چه به صورت کامل و چه ناقص) تکرار کرد. در اینجا به جای آخرین هجای کوتاه تکراری و هجای کوتاه مفا تسکین کرده است: مفعول فاعلاتُ فاعلاتن فع
من، دست من کمک ز دست شما میکند طلب: مفعولُ فاعلاتُ [فاعِ] مفاعیلُ فاعلن
اما اگر میگفت: من، دست من کمک ز شما میکند طلب، وزن برحسب عروض سنتی، طبیعی بود.
وبسایت کافه کاتارسیس (cafe catharsis)
(راهنمای ادبیات معاصر ، دکتر سیروس شمیسا ، نشر میترا)
-----------------------------------------------------------
🌻نقد و تحلیل شعر توسط دكتر محمدرضا روزبه:
(وی شاعر، نویسنده و منتقد ادبی ایرانی و دانشیار گروه ادبیات فارسی دانشگاه لرستان)
شعر نيمايي «قايق»، طنين صور و صفير دهشت و درماندگي انسان- شاعري است كه مي خواهد از ساحل ويران افق موجود، به آبي هاي آباد افق موعود بپيوندد. او تنهاست و از «تن ها» امداد مي طلبد اما با طعن و تمسخر تماشاچيان- اين سبكباران ساحلها- مواجه است كه او و قايق شكسته اش را به پوزخند ايستاده اند، بي آنكه بدانند كه تلاش و تقلاي او در مسير رهايي آنهاست. فريادهاي او كه همگان را به ياري مي خواند، در گلو مي شكند و تقلايش بي ثمر مي ماند چرا كه «يكدست بي صداست.»
اين مفهوم ظاهري، در پرتو اشراف بر مكانيسم انديشه هاي نيما و چالش هاي فكري و ادبي او در دهه هاي بيست و سي، ما را به كشف طيف معاني متنوعي پيوند مي زند: از منظري «من» در اينجا كسي نيست جز نيما؛ و قايق به خشكي نشسته او، همانا شعر نو و آرا و ايده هاي تئوريك و عملي اش در باب ادبيات جديد است كه طي دهه هاي متوالي در معرض انكار و اعتراض و تحقير و تمسخر ادبا و شعراي كهنه گراي آن روزگاران بود.
جدال دامنه دار نيما با صفي از اديبان و سرايندگان سنتي از جمله: بهار، رعدي آذرخشي، صورتگر، خانلري، حميدي شيرازي و...، بر سر ادراك تازه از شعر و ادبيات و ماهيت نوآوري، در تاريخ ادبيات امروز ما ثبت و ضبط است؛ نگاهي به مطبوعات و مجلات ادبي آن روزگاران و كتب و مقالات ادبا و شعراي ياد شده از سويي و يادداشتهاي نيما خصوصاً در (نامه ها) و(حرفهاي همسايه) از سوي ديگر، ابعاد كشمكش ها را نشان مي دهد. البته تلاش نيما در توجيه و تبيين شيوه نوآيين خود، صرفاً به مباحث تئوريك و نوشته هايش خلاصه نمي شود، بلكه در برخي از سروده هايش از جمله شعر قايق نيز با چشم اندازي سمبوليك، اين منازعات و مناقشات را به تصوير كشيده است.
تصوير ابتدايي شعر، گوياي وضعيت بيروني و دروني اوست با قايق به خشكي نشسته اش. گرفتگي چهره با به خشكي نشستن قايق، تصويري موازي و مقارن آفريده است، به گونه اي كه هم چهره گرفته شاعر مي تواند نمايي از وضعيت قايق باشد و هم قايق به گل نشسته، نمودي براي چهره شاعر. قايق در اينجا احتمالاً نمادي است براي جريان كلي شعر نو كه به زعم نيما در آن روزگار، چون قايقي به گل نشسته و از راه فرومانده بود. اين حس نيما كه حركت تجددگرايانه خود را دچار شكست و گسست مي بيند، نشانگر غلبه يأس و نوميدي بر روح او در دوراني از حيات ادبي اوست. خصوصاً آن دوران كه تمام ابزار و رسانه هاي تبليغي، اغلب مطبوعات، كلاسهاي دانشگاهها، كتب درسي، راديو و...، در تيول متوليان ادبيات كهن بود. در چنان زمانه اي، نيما، انزواي شعر نو را در عرصه هاي گوناگون اجتماع، بيش از پيش حس مي كرده است، نيما اين حس تلخ را در برخي اشعار ديگرش نيز به تصوير كشيده است از جمله در شعر مهتاب:*
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند.
در همين سطرهاي اوليه شعر: من چهره ام گرفته/ من قايقم نشسته به خشكي.../ نوعي ساخت ابداعي نيما در حوزه نحو زبان را مي بينيم يعني استفاده از اضافه گسسته:
من چهره ام... (= چهره من)
من قايقم... (= قايق من)
با قايقم نشسته به خشكي(= با قايق نشسته به خشكي ام)
اين نوآوري در نحو كلام، كه از زيباترين و رايج ترين ساختهاي زباني نيما و پيروان اوست، علاوه بر توسعه زبان، باعث تأكيد و برجستگي كلام مي شود، «دستور نويسان اين ساخت ابداعي نيما را اضافه گسسته مي گويند و ضمير (يا اسم) آغازين مصراع را نهاد مي دانند كه مي تواند نوعي بدل در مفهوم تأكيد براي - م (ضمير در مفهوم ملكي) نيز باشد... به نظر مي رسد، ساخت اضافه گسسته افزون بر سنخيت آن با زبان محاوره (من سرم درد مي كند)، شكل دگرگون شده اي از يك ساخت نحوي گفتاري مردم مازندران هم باشد.»(۱)
نيما اين ساخت زباني را بارها به كار برده است:
من دلم سخت گرفته ست از اين
ميهمانخانه مهمان كش روزش تاريك... (برف)
نيما در اين بخش، از عذاب و درماندگي خود در راه پرمخافت و هول آور ساحل ويرانه تا آستانه دريا- كه راهي بس دور است- فرياد و شكوه دارد و دست ياري مي طلبد. ساحل خراب، مي تواند نمادي براي قرارگاه بي تپش و تحرك ادبيات كهن باشد و آبي كه نيما تا رسيدن به آن، بايد راهي پر خوف و خطر را بپيمايد، پهنه مواج و متلاطم هنر و تفكر جديد است. آري او مي كوشد تا از كنج خاموش و خراب عهد كهن به درياي متلاطم تاريخ جديد گام نهد و در اين مسير، يار و ياور مي طلبد، اما ساحل نشينان كه به سكون و سكوت خود خو گرفته اند، بر او و قايق ناموزون و سخنان ناهنجار و التهاب بي حد او پوزخند مي زنند. اين ساحل نشينان، كساني جز سنگربانان ادبيات سنتي و پيروان آنها نيستند. قايق ناموزون، اشاره صريحي است به شعر نو كه وزن و موسيقي و ساختاري متفاوت با شعر كلاسيك دارد و به همين خاطر در نظرگاه متوليان سنت، ناموزون به نظر مي رسد، كما اينكه همانان اشعار نيما را بي معنا و بي قاعده مي پنداشتند و شور و التهابش در مسير نوآوري را تلاشي بيهوده در مسير بدعت گذاري به شمار مي آوردند. بحث و بررسي پيرامون منازعات و مناقشات سنت گرايان با نيما در حوصله اين مقال نمي گنجد و خود كتاب تاريخي قطوري را تشكيل مي دهد، اما در اينجا به عنوان نمونه اي از برخوردهاي سلبي و تمسخرآلود سنت گرايان با نيما و شعر او، ابياتي از يك سروده مرحوم دكتر مهدي حميدي شيرازي- قصيده پرداز معاصر نيما- را نقل مي كنيم:
به شعر اگر چه كسي آشنا چو نيما نيست
سواي شعر، خلافي ميانه ما نيست
... رهي كه فاصل گفتار او زگفت من است
كمي ز راه زمين تا بر ثريا نيست
به پيش من همه اشعار او معمايي است
اگرچه در بر او شعر من معما نيست
خودش بر آن كه ز ما قرنها دويده به پيش
به گوش ما سخنش زين قبل خوش آوا نيست
مرا گمان كه كسي با چنين عقيدت و فكر
ز نسل آدم و از دودمان حوا نيست!
...
دو قطعه خواند: «فرحناك شام» و «روشن روز»
دو قطعه شعر كه روي زمينش همتا نيست
من از شنيدن آن تا خبر شدم، ديدم
كه پيش چشمم جز تيرگي هويدا نيست
بخواند شعر و به من گفت زين دو قطعه شعر
كدام زيبا هست و كدام زيبا نيست؟
به خنده گفتم: اي اوستاد هر دو يكي ست
شنيده اي كه جدا اصل سگ ز روبا نيست
گر اين عجايب محض است، آن غرايب صرف
يكي كم از دگري ناپسند و رسوا نيست
سه چيز هست در او: وحشت و عجايب و حمق
سه چيز نيست در او: وزن و لفظ و معنا نيست!
(فنون شعر و كالبدهاي پولادين آن، ۱۷۷ تا ۱۸۰)
اين سروده به خوبي تمايز نگرش سنتي با بينش امروزي را نمودار مي سازد. در نظرگاه سنتي، شعر بايد لزوماً بر مبناي قواعد قراردادي قدما و از حيثيت معنا نيز مي بايد ارتباط دال با مدلول (نشانه و معني) رابطه اي عيني و يك بعدي باشد. شعر نيما و نيماييان به لحاظ انحراف از همين هنجارهاي سنتي و برخورداري از خصيصه تداعي معاني و مفاهيم، در نظر سنت گرايان، بي قاعده و بي معنا به شمار مي آمد. البته پاره اي ابهامات و اعوجاجات موجود در ذهن و زبان نيما نيز خود، زمينه ساز اين ايراد و اعتراضات بودند و هستند.
شاعر در ادامه، با التهابي بي حد، فرياد مي زند كه در آستانه مرگ كه عرصه خطر و نابودي است، سبكي، مسخرگي و غوغاي بود و نبود و دعوا بر سر اين و آن، خطايي است كه حاصلي جز زيان ندارد. مرگ در اين تكه از شعر، معنايي دو سويه دارد: يكي پيش بيني تماميت تاريخي نگرش ادبي قدمايي كه در آستانه سقوط و زوال محتوم است و ديگري اشاره به موقعيت لرزان و بي ثبات شعر نو دارد. موقعيتي كه نيما، شعر نوپاي خود را بر سر دو راهي مرگ و زندگي مي يابد. بودن يا نبودن؟ براي نيما مسأله اين است. پس در چنين هنگامه پر خطري چه جاي پرداختن به سنتهاي بيهوده و سبك و سخيف گذشته؟ آن هم با روشهايي آنگونه سست و سخيف. نيما سپس در قالب اين سطرها:
با سهوشان
من سهو مي خرم
از حرفهاي كامشكن شان
من درد مي برم
به صبر و مدارا و تحمل خود در برابر واكنشهاي پرخبط و خطاي سنگربانان ارتجاع ادبي اشاره مي كند و اينكه در اين راه چه درد عميقي را به جان مي پذيرد. حرفهاي كامشكن به قياس «جواب دندان شكن» مي تواند اشاره به استناد و استنتاج هاي كهنه گرايان به موازين و اساليب ادب كهن باشد و اگر كام را به معني اميد و آرزو فرض كنيم، چه بسا منظور، سخنان نوميدكننده و آ رزو گداز همان متوليان شعر قديم باشد كه درد را در جان شاعر نوپرداز مي پراكنده است. نيما در مصراع: «خون از درون دردم سرريز مي كند»، با ارائه تصويري ذهني، عمق دردمندي خود را تجسم بخشيده است، دردي خونبار كه حاصل كشمكش با تحجر و خشك مغزي همان كهنه گرايان است. و مصراع: «من آب را چگونه كنم خشك؟» مستقل از سطر ماقبل آن، مي تواند كنايه از امر ناممكن باشد، اما اگر آن را وابسته به سطر قبل بدانيم، پس همانا گوياي عجز شاعر در جلوگيري از خونباري درد درون است كه در هيئت اين تعبير سست و نارسا (آب را خشك كردن!) ظهور كرده است. تلاش نيما در اين عرصه، «آب» كردن «خشكي ها» و انجمادهاي ذهني و ذوقي بوده است نه خشك كردن آب! بخش بعدي شعر:
فرياد مي زنم
من چهره ام گرفته...
تكرار بخش آغازين است كه تكرار و تداوم همان حس و حال را نشان مي دهد. شاعر، در اين بخش، مقصود خود را با صراحت و روشني بيان مي دارد: يكدست بي صداست... استمداد نيما از تماشاچيان و طعنه زنندگان صحنه، نشانگر عمق غربت و تنهايي اوست در راهي كه در پيش گرفته است. از اين رو دردمندانه بانگ برمي دارد:
فرياد من شكسته اگر در گلو و گر
فريا من رسا،
من از براي خلاص خود و شما
فرياد مي زنم
فرياد مي زنم
و بدين گونه «شعر نو» را فريادي مي داند كه چه رسا و چه شكسته، چه موزون و چه ناموزون، چه ناقص و چه كامل، كوششي است در راه رهايي خود و ديگران كه منكرانند. نيما، راه رهايي همگان از انجماد عاطفي و انسداد انديشگي شعر سنتي را شيوه تازه خود مي داند كه با پيوستن بدان، مي توان به قلمروهاي تازه و تابناكي رسيد: فراخناي نگرش شاعرانه نو، كه ما را در نيل به آفاق تفكر و تعالي انساني رهنمون خواهد بود. شعر با طنين خيزان و خروشان فريادهاي شاعر پايان مي پذيرد و گويي اين طنين بي پايان، همچنان و تا هميشه به گوش مي رسد.
اما اگر خواننده اي اين نگرش تحليلي را نپسندد و نپذيرد، و مثلاً با توجه به تاريخ سرايش شعر، و اتمسفر انديشگي نيما در آن دوران (اوايل دهه سي و اوج مبارزات ملي)، تفسيري سياسي - اجتماعي از آن ارائه دهد و مثلاً مدعي شود كه: قايق، نمودي از انديشه هاي آزاديخواهانه و مبارزه جويانه نيماست كه براي رساندن آن به گستره حيات و حركتي نو، از تماشاچيان عرصه سياست ياري مي طلبد، به نوبه خود محق و موجه است و مخالفان و معارضان ديدگاه او نيز، همچنين.
در شعر «قايق» تصرفات نيما در حوزه وزن به خوبي مشهود است، در سطرهايي چون:
گل كرده است پوزخندشان اما
بر قايقم كه نه موزون
بر حرف هايم در چه ره و رسم
من، دست من كمك ز دست شما مي كند طلب
تصرف در زحافات وزن اصلي شعر (مفعول فاعلات مفاعيل فاعلن/فاعلات)
آشكار است كه البته بعضاً با تئوري هاي پيشنهادي نيما انطباق دارند.*
نگاهي به ساختمان زبان شعر، نشان مي دهد كه زبان نيما در اين سروده نيز خالي از برخي سستي ها و ناهمواري ها نيست. سطرهايي چون:
مقصود من ز حرفم، معلوم بر شماست
من، دست من كمك ز دست شما مي كند طلب
و نيز حالت حشو گونه «فرياد من» در سطر دوم اين بخش:
فرياد من شكسته اگر در گلو، و گر
فرياد من رسا
و ... نمونه هاي بارز اين ناهمواري هاست، هر چند كه اين نمونه ها در مقايسه با موارد حادتري از آشفتگي زبان نيما بسيار قابل تحمل ترند. به اين بخش از «منظومه مانلي» توجه كنيد و ناهنجاري هاي زباني آن را با شعر قايق بسنجيد تا اين مدعا برايتان اثبات گردد:
موج برخاست ز موج،
وز نفيري كانگيخت،،
بگرفت از بر هر موجي بگريخته ديگر موج اوج
مرد را آنچه كه مي بودش در فرمانش
رفت از دست به در و آمد بيم از آنش
او ز رفت آمدن موج به جان شوريده،
آمد انديشه به كارش باريك
گفت با خود: «چه شبي
با همه خنده مهتابش بر من تاريك ...»
در شعر قايق، شيوه قطع و وصل و تقطيع مصراع ها، غالباً با حالت مجسم قايق به گل نشسته و تلاش و تقلاي بريده بريده براي راندن آن به سمت آب تناسب دارد و نيز با اوج و فرود فريادهاي رسا و نارساي شاعر ارتباطي ديداري - شنيداري يافته است. اين خصيصه موسيقيايي، خود بازتاب عيني برخي ديدگاه هاي تازه نيما در خصوص مكانيسم و كاربرد وزن شعر است، از جمله اين ديدگاه كه : «شكل ذهني شعر بايد شكل ظاهري آن را ايجاد كند، يعني در واقع عواطف شاعر بدون آنكه دستخوش يكنواختي وزن هاي عروضي شود، در شكل متناسب با خود جلوه كند و نياز عاطفي شاعر، وزن را در شكل هاي مختلف خود ايجاد نمايد نه وزن، عواطف را. به عقيده او هر تصوير ذهني بايد وزن طبيعي و خاص خودش را داشته باشد...»(۲)
* ر.ك مقاله «نوعي وزن جديد در شعر فارسي» اخوان ثالث از كتاب «بدعتها و بدايع نيما يوشيج»
پي نوشت ها:
۱- ساختار زبان شعر امروز، مصطفي علي پور، صص ۱۳۴ و ۱۳۵
۲- نقل از: چشم انداز شعر نو فارسي، حميد زرين كوب، ص ۷۳
---------------------------------------------------------------
اگر بخواهیم هر شعری را به زمان خودش و شرایطی که باعث چنان حسّی در شاعر و چنین سرایشی بر روی کاغذ شده است برگردانیم، شاید مجبور بشویم که بگوییم نیما در شعر «فریاد می زنم» دارد از بد اقبالی شعر نو و بد استقبالی مخاطبانش این گونه حرف و فریاد می زند، و راه چاره را در همراهی مخاطب با شاعر تنها شده می بیند. امّا زمان آن بحث های داغ در مورد پیدایش شعر نیمایی سپری شده است؛ حالا، همه یا تفننی، یا تجملی، یا تخصصی، و یا از ته دل، شعر نو را می خوانند و می پذیرند. خیلی ها هم بی آن که تعمدی در نوع خواندن و بررسی شان باشد، با حال و هوای خود و زمان خود این شعر را در دل و اندیشه ی خود بازآفرینی و بازسُرایی می کنند و آن را در چهارچوب خودِ شعرجور دیگری معنی می کنند. البته معانی تحمیلی که از کلام نیما خارج می شود چندان اعتباری نمی تواند داشته باشد، امّا خودِ شعر بی نام و شرح حال و تاریخ زندگی شاعرش حرفِ مشخصی برای گفتن دارد، که با دقت در زبان و ساختار کلّی آن می شود تا حدودی به آن رسید، هرچند که همیشه عدّه ای هستند که در ادبیات تخصص های مدرک بالایی دارند که هر حرفی را که خارج از رساله ها و کتاب های کتابخانه هایشان است به حسابِ اضافات و افاضات خواننده ها می ریزند. با این حال، حتی وسواسی ترین منتقدین نیز در تحلیل هایشان، ناخواسته و ناخودآگاه در بند تجربه ی شخصی خود از شعر و حرف های جانبی مربوط به آن هستند. خطاهایی چون «سفسطه ی نیت مؤلف»، «سفسطه ی تأثیرپذیری خواننده» و یا «بدعت دگرنویسی» جُرمی است که تمام خوانندگان و منتقدان- کم و بیش، محسوس یا نامحسوس- مرتکب می شوند. (من نیز مجرم به ارتکاب چنین جنایاتی و در نهایت محکوم به شنیدن ناسزاهای بسیار و سزاهای اندک از خوانندگان و منتقدین دیگر هستم.) امّا، چون نه وکیل خوانندگان دیگر هستم و نه وصی نویسنده ی اثر، حرفی را می زنم که خود امروز از این گونه اشعار می گیرم و می فهمم؛ و ادعا نمی کنم که این است و جز این نیست؛ این است (چون با نوشته شدن، درست یا غلط، بخشی از واقعیت می شود،) و خیلی چیزهای دیگر هم هست که من نمی دانم، و آنهایی که می دانند در باره اش نوشته اند و می نویسند- به سلیقه و قلم خودشان. حرف من درباره ی شعر«فریاد می زنم» این است:
قایقِ به خشکی نشسته ی آدمی او را افسرده کرده است؛ امّا، افسردگی او فقط برای خودش و قایق اش نیست. با قایق باید از فاصله ی آب گذشت تا به کسی یا جایی رسید؛ وقتی کسی منتظرتان نیست، یا وقتی که تنهایی به جایی می رسی که بی همراه نمی شود، در واقع نرسیده ای و هنوز وامانده و درمانده ای. این آدم وقتی که می گوید:
با قایقم نشسته به خشکی،
فریاد می زنم...
جدای از این که می خواهد بگوید در چنین حالتی دارم فریاد می زنم، می خواهد بگوید حتی اگر هم صدایی از دهانم خارج نشود، تصویرِ چهره ی گرفته ی من و قایقِ به خشکی نشسته ام یعنی «کُمک!» این فریادِ خاموش را به جای گوشها، چشمها باید بشنوند.
این آدم، گرفتارِ ماندن در این «ساحل خراب» است. خرابی این ساحل هم از فضای اش است که قایق اش در آن به گل نشسته و هم از اهالی اش که درد و نیاز او و حتی خودشان را درک نمی کنند و جدّی نمی گیرند. غصه ی این آدم این نیست که تنها خودش با ساحلی که خراب نیست یک دریا آب فاصله دارد؛ برای این که آنهایی هم که باید صدای او و وضعیت او را ببینند و به یاریش بشتابند در همین سوی آب هستند. این رفیقانی که باید به او کمک کنند، در واقع، باید به خودشان هم کمک کنند. قایق او از بی همراهی وامانده است. حتی اگر به او کمکی بشود که با قایق اش تک و تنها به آب بزند، معلوم می شود که باز هم خوب منظور او را نفهمیده اند. او می گوید:
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست،
من، دست من کمک از دست شما می کند طلب.
بنابراین، اگربخواهد تنهایی به آب بزند، باز هم همان یک دستِ بی صداست. در ادامه ی راه باز هم بی نیاز از کمک دیگران نیست، همان طوری که بقیه نیز از کمک یکدیگر و همدیگر بی نیاز نیستند. برای همین است که حرفش را روشن تر بیان می کند تا اگر مقصود آن هنوز برای آنها معلوم نیست، معلوم شود.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا،
من از برای راه خلاص خود و شما،
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!
«فریاد شکسته»اش همین تصویر خاموشِ به گل نشستن و افسردگی اش است، و فریاد رسایش همین شعر گویایش. او تنها برای خلاص خودش فریاد نمی زند، او آزادی و رهایی همه را از این ساحل خراب می خواهد؛ پس، تنها رفتن اش مانند هرگز نرفتن است. همین مردمی که با لجاجت سر جایشان در ساحل نشسته اند و حرفش را نمی فهمند و به او پوزخند می زنند برای او مانند قایقِ به گل نشسته ای هستند که اوّل باید یکی خودشان را تکان بدهد. آنها به حرف هایش، به قایقِ ناموزونش، و حتی به التهابش پوزخند می زنند. خرابی ساحل تا به این حدّ است. او با التهابِ بیش از حدّش، فریاد می زند که این سهل انگاری است که آدم از بیم مرگ وبرای حفظ این زندگی که تو خالی است در ساحل خراب بماند؛ این کار یعنی نگهداری و نگهبانی از ضررهای خود. مردم به این سهوِ خود پوزخند نمی زنند، او نیز از آنچه که از نظر آنها سهو و خنده داراست دست بر نمی دارد، هر چند که با حرف هایشان به دهانش می کوبند، و زندگی را به کام او تلخ ترمی کنند تا جایی که درد می کشد و از درون دردش خون سرریز می کند؛ ولی باز هم فریاد می زند، و حرفش این است:
من آب را چگونه کنم خشک؟
حالا دیگر این آب تنها فاصله ی بین او تا ساحل دیگر نیست، فاصله ای است بین او و این مردمی که به او، و به قایق ناموزونش و به حرفها و مرامش پوزخند می زنند.
منبع : وبلاگ نوشته های محمدرضا نوشمند درباره ی زبان و ادبیات
-----------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------
در ادامه توضیحات
مطلبی تحت عنوان برسی شعر قایق در اگزیستانسیالیسم و فرمالیسم نوشته بودم که به علت محدودیت مقدار واژه و حروف در وبلاگ سایت.... ناقص ثبت میشد :/
در نتیجه برای بهبود و پیوستگی مطلب....
آن را طی چند روز آتی در مطلبی جداگانه با اسم قایق (فریاد میزنم) (2) به اشتراک میگذارم.
امیدوارم تا اینجا این برسی مفیدِ اندیشه شما واقع شده باشد
و از ارزش و وقتی که برای مطالعه نهادید بسیار متشکرم :)🌻
بهره بردم از پست ارزشمندتان